جمعه ۲ آذر
|
آخرین اشعار ناب ابوالفضل زارعی
|
در کافه بودم آسمان همرنگ غم شد
باران به روی شیشه ها هی خال می کوفت
گنجشکِ خیس و نابَلَد گُم کرده راهش
خود را به شیشه می زد و هی بال می کوفت
تا تو بیایی بیت ها خواندم پَیا پی
بیتِ فروغ و شعرِ نادر پور خواندم
شعرِ سپهری خواندم و اشعارِ نُصرت
با قایقِ افکارِ خود تا دور راندم
بَس منتظر بودم در اینجا تا بیایی
هُرمِ حضورِ تو به اینجا جان ببخشد
کافه شبیه چشمِ یعقوبست تیره
یوسف شوی به نورِ تو کنعان درخشد
با این سکوت و دودِ سیگار و سیاهی
پُر شد درونِ کافه با عطرِ تَنِ تو
روئیدم و گل کردم و شادم سَرا پا
خیلی سَرِ شوق آمدم با دیدنِ تو
دیگر فضا با بویِ تو جانی دگر یافت
این لحظه های مُرده را جان بخش بودی
عیسی شدی بر مُردگان جان می دمیدی
چون عطرِ گُل در هر فضا تو پخش بودی
این شیشه های خیس بد تَب کرده بودند
گویی که عطری سخت در جانهایشان بود
قلبی کشیدی روی شیشه تو به انگشت
عاشق شدند و عشق در بنیانشان بود
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار زیبا و پر احساس بود