پروانه ها
تماشا برانگیرند :
پر می زنند در سیاه چالِ سبزِ تغییر
نفس می کشند و جان می دهند
در میان آبیِ انگشتانم
تا بمانی و روزی
بر فراز ساختمان ها
«والتزی» از خون به پا
و سوال هایِ تکراری را هوا کنی
گوش هایم را بشکافی
با خنجرِ کندِ کلمات :
«رنج های خردسالِ ماز گونه ام
پیر می شوند
در حضورِ به رنگِ هشتِ تو»
پایان ها
مرا به وجد می آورند :
اجساد سخن می گویند
خاک را
چون « گفت و گو با سنگ»
می خوانم
و با کفش هایم
پاره می کنم
صفحات این سکوت را
در این میان
شاید
پلک هایی همچنان می جنبند
سینه ای بالا و پایین می رود
مغزی در جستوجوی دلیل است
و آدم ها
نمی دانند...
رز ها
مهلکند و دلباخته ی هیاهو:
زانو هایم کبود می شوند
و دود سیگارت،
هویت چهره ام را پس می زند
میز ها، خسته از بی قراریم
می شکنند
قهوه ها سر ریز می شوند
ساعت را می نگرم
و سینه یِ دقایق، شصت پاره می شود
فرار موهبتی ست نارنجی
در سلاخ خانه یِ سکون
به کجا اما،
نمی دانم...
زندگی
به نرمی می خزد:
تابستان باشد یا پاییز
مردن و شکفتن از آن من است
هستی ات
از صندوقچه یِ بی قفل روح من
چنان به بیرون می جهد
که فصل ها می هراسند
و می دوند
به آن سو که قرص هایِ قبراق سفید
در حرکت اند
حقیقت
آشکار و عبوس است
اما
این تمام من است
«عزیز ترینم !»
مرگِ تردید هایِ نخ نما را
از وجود نقره وار آینه ها طلب کن
موفق باشید