اون روز وقتي مجنون، خسته و كوفته پشت در ِ خونه رسيد، باز هم عرق شرم، روي پيشوني بلندش نشسته بود. كمي پشت در اين پا و اون پا كرد. دنبال چند واژه ي جادويي غير تكراري مي گشت كه خبر تكراري كار گيرنياوردنشو تا حد امكان لاپوشوني كنه، ولي هنوز واژه ي مناسبي پيدا نكرده بود كه صداي جيغ و داد ليلا از توي خونه بلند شد. مجنون بيچاره كه حسابي دست و پاشو گم كرده بود، مضطرب و هراسون در ِ خونه رو وا كرد وپله ها رو چهار تا يكي پايين رفت و خودشو به ليلا رسوند. صداي "آخ! كمرم! آخ! كمرم!" ِ ليلا خونه رو ورداشته بود. مجنون كه ديگه نيازي نداشت دنبال واژه ي تازه بگرده، با دستپاچگي گفت:
- الهي قربون كمرت برم! چي شده محبوبم؟!
ليلا كه قند توي دلش آب شده بود، چند لحظه اي مكث كرد و در حالي كه سعي مي كرد لبخند شيرين گوشه ي لبشو پنهون كنه، با پياز داغ بيشتري به "آخ! كمرم! آخ! كمرمش" ادامه داد...
حدود يك سال بود كه ليلا و مجنون، به لطف وام ازدواجي كه دولت چهارصد و هفتاد و هشتم، موسوم به دولت "دنيا و آخرت"، با ضمانت یک نفر طلبه ی حج رفته، دو تا حج نرفته، پونزده تا كاسب محلی با حداقل قد صد و شصت و هفت سانتی متر، سی تا کارمند رسمی با شماره کفش بین چهل تا چهل و پنج، شصت تا کارمند شرکتی بومی، و صد و بیست تا کارگرِ قانون کاری با تعداد حداکثر دو فرزند، به راحتي در اختيارشون گذاشته بود، فراق تاريخيشون رو به زباله دون تاريخ سپرده بودن و ظاهراً به وصال هم رسيده بودن، ولي توي اين مدت، حتي يه شب هم آب خوش از گلوشون پايين نرفته بود. همين كه قسط وامشونو جور ميكردن و مي دادن، صاحبخونه در مي زد و اجاره خونه شو مي خواست. اجاره خونه رو كه جور مي كردن، قبض برق ميومد، پول برقو كه مي دادن، قبض گاز ميومد... خلاصه مجنون بيچاره بعد از چند ماه با شكم گرسنه فهلگي كردن، شده بود پوستي روي استخوون و ليلا هم از بس توي اون زيرزمين نمناك قالي بافته بود، كمردرد گرفته بود، طوري كه ديگه واسه هيچكدومشون دل و دماغي نمونده بود و با وجود در كنار هم بودن، همچنان در آرزوي وصال مي سوختن. تموم دلخوشي اين دو گل نوشكفته اين بود كه شبها با شكم گرسنه روبروي هم بشينن و توي چشماي هم زل بزنن و براي هم شعر ببافن...
اون شب، با روشن شدن اجباري شمع نيمه جوني كه به لطف پرداخت نشدن قبض برق، مجال خودنمايي پيدا كرده بود، ليلا و مجنون در فضايي شاعرانه روبروي هم نشستن و دوباره شروع به شعر بافتن كردن. مجنون كه طبق معمول توي شعر و شاعري، دست به نقدتر از ليلا بود، پيشقدم شد و گفت:
(مهتاب شبي چو روز روشن// تنها من و تو ميان گلشن
من با تو نشسته گوش در گوش// با من تو نشسته نوش در نوش
در بر كِشمَت چو رود در چنگ// پنهان كنمت چو لعل در سنگ...)(1)
ولي ناگهان ليلا فرياد زد:
- واااي! مجنون!
مجنون كه چشماشو بسته بود و در عالم هپروت، غرق خيال ليلا و بار گذاشتن بيت بعدي شعر، روي آتيش دلش بود و اصلا حواسش به ليلاي واقعي نبود، از جا پريد و مثل بيد مجنون شروع به لرزيدن كرد و بعد از چند لحظه، با لباي خشكيده و زبون لكنت گرفته گفت:
- چي شده محبوبم؟!... باز كمرت درد گرفته؟!
ليلا با بي حوصلگي جواب داد:
- نه! ديوونه!... يه فكر بكري به سرم زد.
مجنون هاج و واج پرسيد:
- فکر؟!
ليلا با قيافه اي حق بجانب گفت:
- بعله! فكر!... اونم يه فكر بكر!...
و ادامه داد:
- تو كه هيچ حرفه اي بلد نيستي مجنون! درسته؟
مجنون با شرمندگي سرشو پايين انداخت و گفت:
- درسته.
ليلا ادامه داد:
- به جاش، تموم عمرتو ول گشتي و شرّ و ور گفتي! درسته؟
مجنون معصومانه نگاهي به ليلا انداخت و زير لب گفت:
- شِرّ و ور؟!
ليلا با اوقات تلخي گفت:
- خب حالا! شعر!... اينقد مته به خشخاش نذار! بذار حرفمو بزنم!... درسته؟
مجنون كه حسابي دلش شكسته بود سكوت كرد و ليلا ادامه داد:
- ميتونيم شرّ و ورّاي تو... ببخشيد! منظورم شعراي توئه، ميتونيم يه كتاب كنيم و چاپش كنيم و بفروشيم تا از اين نكبت در بيايم.
بعد با بدجنسي ِ تموم، لباشو غنچه كرد و در حالي كه سعي مي كرد چشماش درشت تر، و مژه هاش درازتر از هميشه به نظر برسه، با عشوه گري به مجنون نگاه كرد و منتظر جواب مثبت مجنون شد.
چند دقيقه اي به سكوت گذشت. ليلا كه ديد مجنون در اعلام نظر مثبت خودش ترديد داره، آخرين تير تركشش رو هم به كار گرفت. بلند شد و به سمت ديگه ي اتاق رفت، بعد برگشت و خرامون خرامون، درست مثل مدلهاي سالن مُد پاريس، به مجنون نزديك شد و در يك قدمي اون ايستاد، و دستش رو در گودي پهلوش، درست همونجايي كه الهام بخش پنجاه درصد از شعرهاي مجنون بود گذاشت و منتظر نتيجه موند. مجنون كه ديگه كاملا خلع سلاح شده بود، تسليم شد و گفت:
- باشه! هرچي تو بگي!
(ادامه دارد...)
م. فریاد
دروداستاد
بسیارعالی بود ممنون که به اشتراکش گذاشتید
کلی خندیدم