آن لحظه که حسرت مرا هی دار میزد
بر قامتم برگ صنوبر زار میزد
شاید که هر دو خسته ی یک راه بودیم
چون هر نگاهش در نگاهم جار میزد
آن شب دلم دریاچهای از موج خون بود
شاید خدا پارو به نام یار می زد
شاید تمام مشق همزادم غلط بود
این شبهه بر وجدان من هشدار میزد
هر لحظه در افکار خود پیچیدم از درد
گویی که در پیله مرا یک مار میزد
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
درود بر شما بانوی عزیز
بیکران زیباست
موفق باشید