ای نگارا جان من اینقدر گرفتارم نکن
خود گلِ زیبایی و من را دگر خارم نکن
من ندارمطاقت عشق و می و دلدادگی
این دل پیرِ مرا دمسازِ این تارم نکن
من دِگر عمری ندارم در حیات و زندگی
آخرِ پیری دگر اینگونه رفتارم نکن
تو جوانی و دلت دمسازِ عشق آتشین
با نگاهت بر نگاهم، غرق این نارَم نکن
آتش عشق دلم افتاده از سوز و طَبَش
مثل خاکستر به آتش تو گرفتارم نکن
در دلم عمریست اسرارم شده مدفون غم
غم مرا یارَست و با عشقت تو غمخوارم نکن
من که در آغوشِ مرگم در غروب زندگی
در غروب عمر خود غرق شبِ تارم نکن
کین رُخم را بنگری پیری همانا در رُخ است
این گل پژمردا را هم بسترِ یارم نکن
رو به دنبالِ گُلی تازه که چون یارَت شود
یا جوانم کن و یا اینگونه اِصرارَم نکن
من که پایم در لبِ گور است و میلرزَد تَنم
این سَرَم را عاشقِ آن چوبهی دارم نکن
من چو دیوانه به دنبال توام در کوچهها
پیرم اما مثل طفلی ، مردم آزارم نکن
ناطقی، گویی دلت را دادهای بر باد عشق
گفتهای یارب مرا در عشق بیمارم نکن
پر احساس و زیباست