سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 7 ارديبهشت 1403
    18 شوال 1445
      Friday 26 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        جمعه ۷ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        خورشید سیاه شده است‌(نامه ای به لیلا)
        ارسال شده توسط

        برهنه در بارانِ دره ی کومایی

        در تاریخ : چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۳:۳۷
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۵۷ | نظرات : ۰

        "خورشید سیاه شده است"
         
        "غادَه السّمان"،سراینده ی سوری می گوید:
        "می خواهی راز ِ قدرت من را بدانی؟
        هیچ وقت،
        هیچ کس،واقعا مرا دوست نداشت!".
         
        خب
        درباره ی من که نسبتا این گونه بود؛
        اما،
        چیز دیگر این است که
        من واقعا دیگر از هیچ کس،چشم به راهی و انتظاری ندارم
        -به ویژه از زن ها.
         
         
         
        بیافزایم که
        زندگی ِ من
        نه این که همه اش اندوه و درد و رنج باشد،
        لحظات ِ خوش هم هست
        -شادی و اندوه به هم پیوسته است.
         
         
        ببینید !
        ما دو گونه "حُزن" و اندوه داریم:"حزنِ سیاه و حزن سبز.
        حزن سیاه،
        همان اندوه و رنجِ چیزهای روزمره است،همچون افسردگی و نگرانی برای نداری،زشتی،بی پولی و چیزهای دیگر.
         
        اما حزنِ سبز،
        درد ِ خداست
        و برآمده از اندوه برای دوری از خدا و اندوه و دردی عرفانی است...
         
        و تنهایی هم این گونه است،تنهاییِ سیاه و تنهایی سبز.
         
        و بر این بنیاد،
        می توانیم بگوییم که
        مثلا سراینده ای همچون فروغ فرخزاد،درد ِ خود داشت،حزن ِ سیاه و تنهایی ِ سیاه.
         
        یکی همچو شاملو،
        درد ِ جامعه و مردم داشت و حزنش والاتر بود؛
         
        از او والاتر،
        سهراب سپهری بود که
        درد ِ خدا داشت.
         
         
         
        آینه ی من
        و بانوی ماهتاب
        و دریاچه !
         
        بهتر است"مَن مَن" نکنم و به دام خود بزرگ بینی و عُجب(=از خود به شگفت آمدن) نیفتم.
        مردی ام همچون دیگر مردها،معمولی و ناچیز.
         
        ...اما نه این که زندگی ام همه اش حزنِ سیاه باشد،نه !
        زندگی ام
        آمیخته ای است
        از اندوه و شادی،
        از حزن و تنهایی ِ سیاه تا سبز.
         
         
        اگر"گونه شناسی"(=تیپ شناسی ِ) کارل گوستاو یونگ را شنیده باشید،ما مردمان،یا درونگراییم یا برونگرا و بخش پذیری های دیگر؛
         
        در این گونه شناسی-که پرسشنامه اش را پر کردم و گونه ی خود را شناختم-
        من این گونه ام:
        ۱-درونگرا
        ۲-شهودی
        ۳-احساسی
        ۴-منعطف
         
         
        بدین گونه که
        درونگرایم-که ویژگیِ بنیادی آن میل به تنهایی است.
         
        و شهودی ام
        بدین گونه که
        در درون،کشف و شهود می شود و با چشم ِ جان،چیزها دیده می شوند.
         
        و احساسی 
        برابر است با مهم بودن و حساس بودن به درد و رنج دیگران.
         
        و منعطف
        یعنی خشم خود را بروز نمی دهم و در سراچه ی دل،انباشته می شود.
         
         
        شما نیز می توانید گونه شناسی(=تیپ شناسی) خود را پیدا کنید.
         
         
        مهربان من !
         
        همیشه
        بامدادان
        از جیک جیک گنجشک ها به خوشی و وجد می آمدم.
         
        خوشی بزرگ من،
        شنیدن سریوه(آوای)گنجشک ها از تک درخت توت همسایه مان بوده !
        دیگری،
        دیدن و محظوظ شدن از تابیدن روشنایی ِ زرد خورشید،در برگ های سبز درختان بوده
        و نیز وزیدن،ایزد باد در خوشه های سبز گندمزار !
         
         
         
        اما بزرگ ترین چیزی که هنوز پرده از آن برداشته نشده و هنوز کشف نشده است"خدا" ست!
         
        خدا بزرگترین چیستان و معمای هستی است.
        خدا،
        خدای عارفان است
        نه خدای عابدان !
         
        دیرنده زمانی بود
        که می گفتم:"انسان،خداست !".
         
        شاید بگویی این که چندان چیز مهمی نیست و مثلا حلاج هم این را گفته؛درست است،
        اما هنگامی که آدمی،کشف و شهودی بر او عرضه می شود و سخنی می گوید،آن کشف و آن سخن،دیگر از آن ِ اوست هرچند دیگران را گفته باشند.
         
         
        بزرگترین معجزه برای من
        "انسان" بود
        و این که او خداست.
         
        آدمی،
        نمی تواند از خود بگریزد و بزرگترین شاهکار خداوند است.
         
         
        بانوی من !
        گمانم آن است که بارها پیش آمده باشد برایتان که از هیات و ساختار و ایستار فیزیکی و روحانی خود به شگفت آمده باشید
        و بگویید"این کیست که در آینه به من می نگرد؟".
         
        همین که آدمی،
        شگفت زده شد،
        پای در خاک ِ حکمت و عرفان نهاده است.
         
         
         
        برای کسی که شگفت زده ی خود نیست،معجزه ای وجود ندارد.
         
         
        در میان دو گونه ی زن و مرد،
        زن،وجود شگفت برانگیزتری است
        و خداوند،او را ویژه ساخته است
         
        و زین رو من به پیروی از سوفیای ترسایان و شولامیتِ عبرانیان، و نیز به پیروی از شاعران،
        خدای را "زنی می دانم !".
         
         
        خواهرم و مهربانم !
        صادق هدایت گفته:
        "من،
        تنها برای سایه ی خودم می نویسم که پشت به چراغ-رو به دیوار-افتاده است.باید خودم را بهش معرفی کنم !".
         
         
        آدمی با دلخوشی هایش
        و با خوشی های کوچک است که زنده است..؛
         
        و دلخوشی من،
        نشستن در اتاق تنهایی ام است که در آن کتابخانه ام جای دارد.
         
        دلخوشی من،
        همیشه گفتن ِ "یا الله" است؛سپاس خداست،استغفار است،نیایش است.
         
        خدای من خدایی عادتی و تکراری و روزمره نیست؛
        خدای من هر لحظه تازه و تازه تر می شود.
         
        مردمان سرزمینم می گویند:"تعریف از خود،دادن زکات برای بلاهت ِ خود است!"؛اما تا آدمی سخن نگفته باشد/عیب و هنرش نهفته باشد !
         
        و خداوند نیز"گفت" و "شد !".
         
         
         
        گفتن پاری از این چیزها 
        بدان سبب بود که مبادا بگویید تمام ضعیفم !
        چون هر کس از ضعف هایش سخن بگوید،از ناتوانی ِ روحش سخن گفته،
        اما گاهی پاری درد ها هست که دیگر دست خودت نیست و روانفرسای است.
         
         
         
        دیگر سخنی افزوده نمی کنم
         
        بیامرزید که شما را گیر آوردم و از این افسون و فسانه،بسیار برایتان خواندم
         
        و هنگام و زمان ارزشمندتان را به یاوه سرایی کشتم.
         
        بیامرزید

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۳۰۶۷ در تاریخ چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ۰۳:۳۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0