آنگاه که زمان
لال ترین قصه هایش را
به رخ گوش هایم می کشید
و یاْس
بر هر ساقه ی امیدی ریشه می دوانید
زمان
ناب ترین پنجره اش را
به پیله ی تنهایی ام آویخت
و افسانه ی تو آغاز شد :
در اطراف قصری
خانه هایی بودند از جنس شعر
وجادوگرانی
که شعر را خوب می فهمیدند.
هر خانه
حلقه های به هم پیوسته ایست با بام هایی بزرگ
قصر چون کعبه ایست
در میانِ طواف شاعران
که ماه هر شب از از آن طلوع می کرد
و عشق تعبیر رویایشان بود.
باران که می بارید
زمین با آسمان سخن می ګفت
شعر
سنګ فرش کوچه هایش بود
و هرکوچه
مصرع کوچه ای دیګر
جادوی ماه
تصویر هر شب قاب پنجره ام بود.
و نُت شلیاق*
که از قصر برون می خزید
بی امان
بر
نبض احساسم تلنگر می زد.
ماه همان شاهزاده یست
که هرگز ندیده ام
چرا که معبود دیدنی نیست
و بی گمان
مرا چه ستاینده ای
بهتر از آن.
در این فصل و ده روز
جادوی تو مرا شاعر کرد
شاخه ی احساس
در پسِ هر برگ خشکیده ام جوانه زد
و زندگی
در رگ هایم جاری شد
اینک
از جاذبه دستانت
چه سیب بیُفتد چه نه
تو را کشف خواهم کرد...
آفرین بااحساس و زیبا
درود شاعر سپیدسرا
شبتون آروم