خورشید سیاه شده است(نامه ای به لیلا)"خورشید سیاه شده است" "غادَه السّمان"،سراینده ی سوری می گوید: "می خواهی راز ِ قدرت من را بدانی؟ هیچ وقت، هیچ کس،واقعا مرا دوست نداشت!". خب درباره ی من که نسبتا این گونه بود؛ اما، چیز دیگر این است که من واقعا دیگر از هیچ کس،چشم به راهی و انتظاری ندارم -به ویژه از زن ها. بیافزایم که زندگی ِ من نه این که همه اش اندوه و درد و رنج باشد، لحظات ِ خوش هم هست -شادی و اندوه به هم پیوسته است. ببینید ! ما دو گونه "حُزن" و اندوه داریم:"حزنِ سیاه و حزن سبز. حزن سیاه، همان اندوه و رنجِ چیزهای روزمره است،همچون افسردگی و نگرانی برای نداری،زشتی،بی پولی و چیزهای دیگر. اما حزنِ سبز، درد ِ خداست و برآمده از اندوه برای دوری از خدا و اندوه و دردی عرفانی است... و تنهایی هم این گونه است،تنهاییِ سیاه و تنهایی سبز. و بر این بنیاد، می توانیم بگوییم که مثلا سراینده ای همچون فروغ فرخزاد،درد ِ خود داشت،حزن ِ سیاه و تنهایی ِ سیاه. یکی همچو شاملو، درد ِ جامعه و مردم داشت و حزنش والاتر بود؛ از او والاتر، سهراب سپهری بود که درد ِ خدا داشت. آینه ی من و بانوی ماهتاب و دریاچه ! بهتر است"مَن مَن" نکنم و به دام خود بزرگ بینی و عُجب(=از خود به شگفت آمدن) نیفتم. مردی ام همچون دیگر مردها،معمولی و ناچیز. ...اما نه این که زندگی ام همه اش حزنِ سیاه باشد،نه ! زندگی ام آمیخته ای است از اندوه و شادی، از حزن و تنهایی ِ سیاه تا سبز. اگر"گونه شناسی"(=تیپ شناسی ِ) کارل گوستاو یونگ را شنیده باشید،ما مردمان،یا درونگراییم یا برونگرا و بخش پذیری های دیگر؛ در این گونه شناسی-که پرسشنامه اش را پر کردم و گونه ی خود را شناختم- من این گونه ام: ۱-درونگرا ۲-شهودی ۳-احساسی ۴-منعطف بدین گونه که درونگرایم-که ویژگیِ بنیادی آن میل به تنهایی است. و شهودی ام بدین گونه که در درون،کشف و شهود می شود و با چشم ِ جان،چیزها دیده می شوند. و احساسی برابر است با مهم بودن و حساس بودن به درد و رنج دیگران. و منعطف یعنی خشم خود را بروز نمی دهم و در سراچه ی دل،انباشته می شود. شما نیز می توانید گونه شناسی(=تیپ شناسی) خود را پیدا کنید. مهربان من ! همیشه بامدادان از جیک جیک گنجشک ها به خوشی و وجد می آمدم. خوشی بزرگ من، شنیدن سریوه(آوای)گنجشک ها از تک درخت توت همسایه مان بوده ! دیگری، دیدن و محظوظ شدن از تابیدن روشنایی ِ زرد خورشید،در برگ های سبز درختان بوده و نیز وزیدن،ایزد باد در خوشه های سبز گندمزار ! اما بزرگ ترین چیزی که هنوز پرده از آن برداشته نشده و هنوز کشف نشده است"خدا" ست! خدا بزرگترین چیستان و معمای هستی است. خدا، خدای عارفان است نه خدای عابدان ! دیرنده زمانی بود که می گفتم:"انسان،خداست !". شاید بگویی این که چندان چیز مهمی نیست و مثلا حلاج هم این را گفته؛درست است، اما هنگامی که آدمی،کشف و شهودی بر او عرضه می شود و سخنی می گوید،آن کشف و آن سخن،دیگر از آن ِ اوست هرچند دیگران را گفته باشند. بزرگترین معجزه برای من "انسان" بود و این که او خداست. آدمی، نمی تواند از خود بگریزد و بزرگترین شاهکار خداوند است. بانوی من ! گمانم آن است که بارها پیش آمده باشد برایتان که از هیات و ساختار و ایستار فیزیکی و روحانی خود به شگفت آمده باشید و بگویید"این کیست که در آینه به من می نگرد؟". همین که آدمی، شگفت زده شد، پای در خاک ِ حکمت و عرفان نهاده است. برای کسی که شگفت زده ی خود نیست،معجزه ای وجود ندارد. در میان دو گونه ی زن و مرد، زن،وجود شگفت برانگیزتری است و خداوند،او را ویژه ساخته است و زین رو من به پیروی از سوفیای ترسایان و شولامیتِ عبرانیان، و نیز به پیروی از شاعران، خدای را "زنی می دانم !". خواهرم و مهربانم ! صادق هدایت گفته: "من، تنها برای سایه ی خودم می نویسم که پشت به چراغ-رو به دیوار-افتاده است.باید خودم را بهش معرفی کنم !". آدمی با دلخوشی هایش و با خوشی های کوچک است که زنده است..؛ و دلخوشی من، نشستن در اتاق تنهایی ام است که در آن کتابخانه ام جای دارد. دلخوشی من، همیشه گفتن ِ "یا الله" است؛سپاس خداست،استغفار است،نیایش است. خدای من خدایی عادتی و تکراری و روزمره نیست؛ خدای من هر لحظه تازه و تازه تر می شود. مردمان سرزمینم می گویند:"تعریف از خود،دادن زکات برای بلاهت ِ خود است!"؛اما تا آدمی سخن نگفته باشد/عیب و هنرش نهفته باشد ! و خداوند نیز"گفت" و "شد !". گفتن پاری از این چیزها بدان سبب بود که مبادا بگویید تمام ضعیفم ! چون هر کس از ضعف هایش سخن بگوید،از ناتوانی ِ روحش سخن گفته، اما گاهی پاری درد ها هست که دیگر دست خودت نیست و روانفرسای است. دیگر سخنی افزوده نمی کنم بیامرزید که شما را گیر آوردم و از این افسون و فسانه،بسیار برایتان خواندم و هنگام و زمان ارزشمندتان را به یاوه سرایی کشتم. بیامرزید
|