گاهی انسان از داشته ها ناخرسند وغمگین است وگاهی از نداشته ها
دراین قطعه نارضایتی از هست ونیست
به قلم آورده شده و....
🌵🌹درد دل گُل وخار
نشست گُل فرصتی به کنج تنها
که کاش بودم چوخار آزادورها
نه کس پیراهنم راپاره می کرد
نه اشکم راکسی پیمانه می کرد
نه سوزی داشتم با جویباران
نه سازی می بودم برلب یاران
نه داشتم با کسی سرها وسرّی
نه بر زبان ناکسی ، شعری
نه بندی بود بر پایم ز تقدیر
نه میچیدم یکی ازروی تقصیر
خوشا بر روزگار نیکوی خار
نمی رسد گزندی از سوی یار
به عشق چون روز نخستین نه بگفت
نداد جانش به دست عاشقی مفت
نه چید او را کسی ازروی احساس
نه حرمتش شکست هیچ احدالناس
خدایا کاش من هم خار بودم
نه مترسک دست یار بودم
خاری که می داشتم چنان تیغ تیز
که با هر چه عاشق،داشت سرِ ستیز
خار که شنید این همه شکوایه را
گشود او سپس دفتر قصه را
که من خارراهم دراین دشت خشک
تولیک عطر روحی ،گلابی و مُشک
بهار وزمستان عوض می کنی پیرهن
من هستم همان خارِ بی پیرهن
من هستم چونان باز هم خار پار
شکفته می شوی تو اما هر بهار
خوشا برتو که روی یار دیده ای
گُلی از لب یار را چیده ای
مرا گر که بود یاری همرنگ مار
چنین برفلک نبودم طرد وخوار
مرا خوار وناچیز کرد صورتم
توقبله ی یاری ومن صف تُربتم
درودبرشما بانوی عزیزم
شعری زیباوحکیمانه بود
آفرین