چشمم را كه باز مي كنم همه جا تاريك است. آنقدر گيجم كه نمي دانم كجا هستم و چه وقت از شبانه روز است. به ذهنم فشار مي آورم. يادم مي آيد كه ديروز ساعت سه بعد از ظهر، بعد از دو شبانه روز كار بي وقفه از اداره به خانه آمده ام، پيراهنم را در آورده ام و دراز كشيده ام. ديگر چيزي يادم نمي آيد. حتي يادم نمي آيد خوابي ديده باشم....
هنوز هم خوابم مي آيد. چشمهايم را به سختي باز نگه مي دارم. بدنم خيس عرق است. كورمال كورمال از جايم بلند مي شوم و به سمت آشپزخانه مي روم. صداي ويز ويز موبايل روي ميز آشپزخانه، باعث مي شود چشمهاي بسته شده ام را دوباره باز كنم. نور ضعيف صفحه ي موبايل در تاريكي مطلق خانه آنقدر شديد است كه مثل سوزن در چشمهايم فرو مي رود. دستم را جلوي چشمهايم مي گيرم و از لاي انگشتانم به صفحه ي موبايل نگاه مي كنم. مزدك است. با خواب آلودگي جواب مي دهم:
-
- سلام پسر!... معلوم هست كجايي؟!
- خونه ام... چطور؟!
- از ديروز تا حالا هر چي تماس ميگيرم جواب نميدي!... حوصله م سر رفته بود ميخواستم يه سر بيام پيشت.
- مگه ساعت چنده؟
- ده شب!
- ده؟!... چند شنبه س؟!
- ساعت ده شبه!... امروزم سه شنبه س... بازم خواب زمستوني رفته بودي نه؟!
- فك كنم آره!... دوشنبه عصر بود كه از اداره اومدم...
- خب! حالا بيداري يه سر بيام پيشت؟!
- راستش! هنوزم خوابم مياد!... ولي اگه ميخواي بياي بيا!... يه كتاب واسه خودت بيار، همينجا بشين بخون!
- خيلي ممنون از مهمون نوازيت!... اگه بخوام كتاب بخونم ميرم كتابخونه... لااقل اونجا ميز و صندلي هم داره!
- ناراحت كه نشدي؟!
- نه بابا!... خب خوابت مياد... جُرم كه نكردي... كاري نداري؟
- نه!... خدافظ!
- خدافظ!
مي خواهم موبايل را در جيب شلوارم بگذارم ولي از دستم مي افتد. خم مي شوم و موبايل را از روي زمين بر مي دارم. نگاهي به سمت راستم مي اندازم. سي و سه پل هنوز هم ابهت و زيبايي خود را دارد، ولي ميلي به قدم زدن بر روي آن ندارم. به سمت چپ مي روم و عرض خيابان را طي مي كنم و وارد چهارباغ مي شوم. چند قدمي كه مي روم متوجه مي شوم كه شيئي در دست دارم. خوب كه نگاه مي كنم مي بينم يك ماهي تابه است: ماهي تابه ي رويي خانه ي خودم، با ديواره هاي داخلي و بيروني سياه و كف سفيد و تميز. از اين كه چنين چيزي را با خود به خيابان آورده ام خودم را سرزنش مي كنم. دنبال راهي مي گردم كه خودم را از شرش خلاص كنم. هنوز به خيابان آمادگاه نرسيده ام كه متوجه نگاه هاي شگفت زده ي رهگذران مي شوم. مردي كه بطري آبي در دست دارد رد مي شود و نگاهم مي كند. بخار سرد روي بطري را كه مي بينم عطشم بيشتر مي شود. اهمیتي نمي دهم و مي گذرم. چند رهگذر ديگر هم با تعجب نگاهم مي كنند. خودم را دلداري مي دهم و مي گويم:
- داشتن ماهي تابه اي در دست، چيز چندان عجيب و غريبي هم نيست...
نگاه مردم لحظه به لحظه ناآرام ترم مي كند. مردي از كنارم مي گذرد و تا دهها متر آنطرف تر هم سرش را برگردانده و نگاهم مي كند. از كوره در مي روم و در حالي كه به خودم اشاره مي كنم خطاب به مرد مي گويم:
- آخه چه چيز عجيب و غريبي ديدي كه اينجوري برّ و برّ نگا ميكني؟!
ولي ناگهان متوجه مي شوم كه پيراهن به تن ندارم و بالاتنه ام كاملاً لخت است. از اينكه دوباره نگاهي به تنم بياندازم وحشت دارم. هرچه فكر مي كنم نمي دانم پيراهنم را كجا در آورده ام. شايد در زاينده رود آبتني كرده ام و پيراهن را در ساحلش جا گذاشته ام. با اينكه مي دانم زاينده رود سالهاست خشكيده، بر مي گردم و به سمت رودخانه نگاه مي كنم. با تعجب مي بينم كه زاينده رود، پر آب تر و خروشان تر از تمام سالهايي كه ديده ام در جريان است. ديگر مطمئن مي شوم كه پيراهنم را در ساحل رودخانه جا گذاشته ام. ماهي تابه را به آرامي، بي آن كه توجه كسي را جلب كنم كنار جوي خيابان مي گذارم و با عجله عرض خيابان را دوباره طي مي كنم و به سمت رودخانه مي روم. از بالا كه به ساحل نگاه مي كنم پيراهن طوسي آستين كوتاهم را مي بينم كه در ساحل افتاده است. به سرعت خودم را به كنار رودخانه مي رسانم، ولي پيش از آن كه به پيراهن برسم، باد تندي مي وزد و پيراهن را به رودخانه مي سپارد. هرچه دستم را دراز مي كنم به پيراهن نمي رسد و آب، پيراهن را با خود مي برد. چيزي در درونم مرا به مبارزه دعوت مي كند. مبارزه اي براي پس گرفتن پيراهنم از رودخانه. تن به آب مي زنم و به سمت پيراهن شنا مي كنم. پيراهن، سوار بر امواج آب مي رود و من هم به دنبالش. رودخانه به جاي دشت مانندي مي رسد و پيراهن از حركت باز مي ايستد. تمام عضلاتم خسته است. با اين حال به سمت پيراهن مي روم و لحظه به لحظه به آن نزديكتر مي شوم. به يك قدمي اش كه مي رسم ديگر توان حركت كردن ندارم. انگار چيزي دستها و پاهايم را با قدرت گرفته است. با درماندگي نگاهي به اطراف مي اندازم. زني در دوردست، لبخند به لب ايستاده است. زن دور است ولي لبخندش نزديك. آنقدر نزديك كه لبهاي نازك صورتي و دندانهاي مرتب و سفيدش را به وضوح مي بينم. لبخند آشنايش قلبم را مي فشارد. به سختي دست و پايم را تكان مي دهم يا شايد فكر مي كنم كه تكان داده ام. حاصلي جز بيشتر فرو رفتن در باتلاق ندارد. زن دستش را به سويم دراز مي كند، كافيست دستش را بگيرم تا از تنگنا و تنهايي نجات يابم، ولي با لجاجت روي از او بر مي گردانم و بيشتر در باتلاق فرو مي روم. ديگر فقط چشمهايم از باتلاق بيرون مانده. دوباره نگاهي به زن مي اندازم. هنوز لبخند مي زند و هنوز دستش را به سوي من دراز كرده است. دوباره روي از او بر مي گردانم. تمام وجودم تحت فشار است: روحم، جسمم، قلبم. انگار سنگ آسيابي روي قفسه ي سينه ام گذاشته اند. ناگهان تمام خاطره هايم از پيش چشمانم مي گذرد و در يك نقطه متمركز مي شود و محو مي شود. همه چيز برايم بي تفاوت مي شود. تسليم نيرويي مي شوم كه مرا به اعماق باتلاق مي برد و در تاريكي محض فرو مي روم. صداي گريه زني از دور به گوش مي رسد و كم كم محو مي شود. بغض گلويم را گرفته است. چيز گوي مانندي سعي مي كند از حلقومم فرار كند. در دوردستها لكه ي نوري توجهم را جلب مي كند. فاصله ام با لكه ي نور، لحظه به لحظه كمتر و كمتر مي شود و فشار روي قفسه ي سينه ام بيشتر و بيشتر. ضربه هايي شبيه پتك به شقيقه هايم مي خورد و صدايي شبيه ناقوس در سرم مي پيچد. احساس تنگنا و فشار كم كم به اوج مي رسد ولي ناگهان تمام فشارها و تنگناها از بين مي رود و سبك مي شوم... صداي گريه نوزادي در فضا مي پيچد. از شكاف چشمهاي پف كرده ام رنگين كماني مي بينم... رنگين كمان زيبايي كه نام رنگهايش را نمي دانم...
م. فریاد_ یکی از این روزها