چهارشنبه ۳ بهمن
اشعار دفتر شعرِ تلخ و شیرین شاعر محمد درگاهی (سپهر)
|
|
تو بشو کعبه ی من
تا نمازم را بسویت خوانم
|
|
|
|
|
دوس دارم بمونی و هیچ نوئی دم دیر
ری لوئت خنه با و هیچ نوئی دلگیر
|
|
|
|
|
بـــر مـــزار حضرت حــــافظ تفـــأل می زدم
ژنده پوشی دیده و پنهان به او زل می زدم
لحظه ای دیدم
|
|
|
|
|
سرد است دلم همچو نگاهی نگران
زرد است تنم به سان برگی ز خزان
تنها و پریشان شده این جسم حزین
|
|
|
|
|
گر بخواهی از دلم بیرون شوی
|
|
|
|
|
من با تو ، تو با من هميشه
عشق ما دو تا مثه خاك و ريشه
عاشقي من شده فيلم تو گيشه
بی هدف و نا
|
|
|
|
|
بیا دستتو توی دستم بزار
نزار تا دوباره بشم بی قرار
|
|
|
|
|
آســان مبر از یــــاد مرا ســـاقی سرمست
از جام می ات نخوردم و بی تو شدم مست
|
|
|
|
|
تنها دلخوشیم همینه
که چشام تو رو ببینه
نبینم که روی قلبت
|
|
|
|
|
تو ای قلبم ، تو ای روحم ، تو ای گمگشته ی بینام
تو بی من گشته ای پخته ، ولی من بی تو ماندم خام
|
|
|
|
|
توی جاده منتظر به رات میمونم
میخوام از عشق با درد برات
|
|
|
|
|
چه زیبا در دل او، جا نمودی
تو تنها پیش من، یک سایه بودی
امان از اینهمه عشق و جدایی
|
|
|
|
|
تو از من دل بریدی،رفتی و شکست دل من
نخواستی بشنوی حرف دل شکسته ی من
توی قلب من گذاشتی،عشقتو،به
|
|
|
|
|
من همان تلخ ترین حادثه ی مرگ زمین
که جدا گشتم زعشق یار،با قلبی حزین
چرخ گردون شرم دارد از من و
|
|
|
|
|
دل بریدم از همه، خسته شدم از همه چیز
یک نگاهم به رگم بود و به دستم تیغ تیز
موج میزد در وجودم،
|
|
|
|
|
من ندانم که چرا به یاد من سنگ میزنند
قلب پر خون مرا از هر طرف چنگ میزنند
من ندانم که چرا تهمت
|
|
|
|
|
میشه
میشه باز کنار من بمونی؟
میشه از عشق برام بخونی؟
|
|
|
|
|
خسته گشتم،راه رفتن چاره شد
سقف شــادی و امیدم پاره شد
خنده ام از حس من ترسیده بود
از نــگاه
|
|
|
|
|
تو ای معشوق من، هستی برایم یک فرشته
درون قلب من،حس ت محبت را نوشته
تو با آن تلخی اشکت، تنم را
|
|
|
|
|
قلب من مثه یه شیشه
قلب تو مثه یه سنگ
زدی قلبمو شکوندی
شده داغون ، شده تنگ
واسه ی جدایی ا
|
|
|
|
|
سوز ز سرمای زمستان سرد
سبزی سرو کهنم کرده زرد
می شکند شاخه خشکیده ام
کشیده ام از ترک او آه
|
|
|
|
|
پا به پای روزگار ، عمرم گذشت
عشق او ، بر قلب بی تابم نشست
چشم من با دیدنش شد مست مست
عقل و
|
|
|
|
|
تو این بارون دلتنگی
حواسم پیش چشماته
نفس در سینه گم کردم
تنم محتاج دستاته
|
|
|
|
|
با تو هستم ای یگانه یار و دوست
لمس دستانت برایم آرزوست
گرچه تو بیگانه گشتی با دلم
شاد گردان
|
|
|
|
|
شعرهایم همه از دم
پر ز رمز و راز و مبهم
حرفهایم همه از دل
پر ز درد و داغ و ماتم
|
|
|
|
|
بین من و چشمهای تو
حصاری از جنس شبه
حس چشای ناز تو
مثه یه بوسه از لبه
من که خمار عشقتم
|
|
|
|
|
جانا تو زقلب من، بیگانه سفر کردی
از عشق سپید من، با خنده حذر کردی
جانا نظری افکن، حیران شب و ر
|
|
|
|
|
بنگر کنون حال مرا
چه دردها کشیده ام
چه حرفها شنیده ام
چه بی وفایی دیده ام
تو رفته ای ز پ
|
|
|
|
|
جسم من رفت و اسیر خاک شد
یاد من از خاطراتت پاک شد
|
|
|
|
|
در گذر کوی تو یار
چشیده ام تلخی خار
بی تو نفس بریده ام
همچو سری به پای دار
|
|
|
|
|
من با چترم زیر بارون
با چشای خیس و گریون
موندم اینجا تک و تنها
دلمو شکستی آسون
|
|
|