يکشنبه ۲ دی
|
دفاتر شعر زیبا بنماران (زیبا)
آخرین اشعار ناب زیبا بنماران (زیبا)
|
من
انحنای خسته ی این طاق بسته ام
بیدار شو
به روح تن سرد من
بتاز
امرزو هم برای تو تکرار میشوم
ای نو بهار حسن
بگردان تو گوی راز
دیدم سبو سبو بزنی
تیغ بر لبم
بنگر که
ناز چشم تو را باز طالبم
لا جرعه میخورم
نفسی دم نمیزنم
هر چند سوزم از هوست
غم نمی تنم
برگیر
این تمام من
این چشم پر ز خون
داغی
چونان زبانه ی آتش
به سو وشون
من
غرق میشوم
تو متراسانم
از جنون
ای ابتدای راه من
ای شاهد درون
منت پذیر خاک نیم
پاک زاده ام
جوهر شناس باش گلم
من پیاده ام
قهرت
ز دیده
آب روان کرده حاصلم
عمریست
دور از نفحات قوافلم
تاری برای سر زدن اشک
کافی است
بر تار و پود من مزن
این صبر نافی است
کی نقطه را ز مرکز مستور
گم کنند ؟
مقصود را
چگونه ندیده توتم کنند ؟
برخیز و
با پیاله بیا
ما سبو کشیم
آنجا هنوز
نامده را اشتلم کنند ؟
نام من
ار چه سخت غریب است
نازنین
لطفی نما
گذار به جایم
ز دل مچین
دلو هست بر کنار و لب چاه آبتان ؟
یک جرعه نوش کن
ز نو این قصه را بخوان
پا در میان دایره بنهاده ام
به ناز
ای وامدار نرد
به رشک خودت مناز
تا تاب میکنی
بزن از این می حجاز
من بعد
پیش از آمدنم حال خود بساز
داروی درد ماست
نگاه شریف عشق
تازی نباش
من شده ام غم گزین عشق
چون شد خراب این دلم از قال و قیل عشق
بنگر نشسته
بر نفسم باز هین عشق
اوراد خاص میزند
از اصل لاتخف
یعنی هنوز
می شود از نو روم به خف
امن یجیب عشق
نشسته به ساغرم
من در پناه عشق جهان آتشین لبم
دستیست بر سرم
که پر از نور کبریاست
این راهدار اشرف آدم
از اولیاست
هم بال میزند
هم از این سوء ضن جداست
گویی به چشم من
ملکی درد آشناست
با من بیا مسامحه کن دلبر عزیز
یعنی بیا و
با دلکم کم این ستیز
گویند اهل راز
مکن قصه را دراز
این آیه های تازه ای از ارتباط ماست
بگذار تا طلوع کنم
این مقوله راز
نازیست گم شده
به بهاری عجوزه باز
کم کن غم غروب و غمم را فزون مساز
ای یار دیر آمده ام
با دلم بساز ...
واگویه های عشق : زیبابنماران
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار زیبا بود