فریب
در دیاری که درآن آینه ها بیمارند،
در هوائی که نفس آیة مسموم تمنای سکوتی ابدیست،
با بهاری که درختان همه در خواب زمستانی جاوید زمین در خوابند،
و عزا خانة باغ ،
داغ طاقت کش گلهای به تاراج خزان رفتة خود را دارد.
در شب شرم خدایان زنگاه تر مظلوم ترین لالة خاک،
من چه بیهوده نشستم به تمنای نگاهی سر سبز.
من چه بی مایه سرودم غزل چشم ستمکار ترا.
من دلبسته به رویای بهار،
به پیامی ز تو خشنود شدم،
ز تو ای عابد ظلمتکدة تیرة شب،
ز تو ای قاصد رسوای دروغین بهار.
در شب تیرة بیداد زمستان بلند،
در شب قهقه اهریمن سر مست ز پیروزی خویش،
در شب هق هق کولی صفتان در غم عشق،
همة وسعت دشت،
غرق در بهت سکوتی ابدی بود فرو رفته به خواب.
نه صدائی ز کسی،
ونه بر برف سپید ،
رد پائی ز کسی.
در چنین شام سیاهی مشئوم ،
من که دلدادة رویای دروغین بهارت بودم،
چه صمیمانه به روئیدن گل وا ژة امید ز لبهای تو دل خوش کردم.
و هوا بوی فریب ،
بوی تردید و تباهی می داد .
من آزرده ز غوغای خزان ،
قصة تلخ شب و شب زدگان را شاید،
برده بودم از یاد،
وطلسم شب جادوئی بی پنجره را ،
که صدایت کردم .
و صدا،
شکل گم کرده رهی عابر صحرای عطش ،
چه غریبانه ونومید به در میکوبید.
پاسخت ،
حرفی چند،
تلخ و کوتاه و کریه ،
متورم شده از بار غروری بی شرم .
پاسخت ،
زوزة نفرین شدة حضرت قابیل ،
که از عمق شب تیرة تاریخ نمایان می شد.
* * *
وای .......
این وسعت پهناور امید که جز زمزمة روشن مهر ،
چشم در راه کلام دگری از تو نبود،
در چنین تیره شبی سرد و سیاه ،
با چنین همهمة سرزنشی وهم آلود ،
زیر سنگینی طاقت شکن اینهمه افسوس و دریغ ،
چشم،
اگر مانده هنوزش بینا ،
به کجا ،
یا به که بر خواهد دوخت ؟
ور نماندست در او پرتوی از بینائی،
همچو ماتمکدة قلب تباهی زده اش،
قصة کور و شب و راه غریب ؟
یا هنوزش شنود گوش اگر ،
غیر غوغای کلاغان و به جز زوزة باد ،
بر چه آواز دگر میسپرد گوش در این شام سیاه ؟
پای ،
اگر مانده هنوزش در تن ،
نشکسته است در این بیهده لاخ ار که هنوز ،
به کجا ،
سوی کدامین مقصود ،
ره سپارد اکنون ؟
کاش ای مانده به جا زهر نفس های تو در خاطره ها ،
کاش آن لحظه که لبهای من غمزده بر نام تو عاشق می شد ،
خون جاری به رگ بودن من یخ می بست ،
جوی جاری زمان می خشکید ،
زندگی پنجره ها را می بست ،
کاش آن روز شب آخر افسانة بودن می شد .
* * *
حال دیگر چه به جا مانده از آن خاطره ها ؟
تا کجا این شب و این ظلمت منفور مرا خواهد برد ؟
کی رها می شوم از این دل تنگ؟
و نشان سحر و نام اقاقی ها را ،
ز که خواهم پرسید ؟
بی نشان رو به نشان چه کسی خواهم رفت ؟
تا به کی می شنوم مرثیه در مرثیه آ هنگ حیات ؟
دیگر ای شب زده ،
ای بر در شب بسته دخیل ،
این زمستان و شب و شادی هذیانی آن ،
همه ارزانی تو ،
سهم من از دنیا ،
این سکوت و غم بی ساحل و سرگردانی ،
همه عمر ،
رفتن و دل کندن ،
انتظاری مبهم ،
آسمانی ابری ،
چشم من بارانی ،
دست شب همراهت !!
زمستان 92 تهران
بسیار زیبا و شورانگیز بود
مبین مشکلات جامعه