ناخدا کشتی وجودم را
کی ازاین موج غم رها سازی؟
ایمن از دست باد و توفان ها
بی تلاطم به ساحل اندازی
تا که از من رها کنی خود را
منزلِ امن را جدا کردی
خرج خود را سوا نمودی لیک
غرقِ امواج پر بلا کردی
بی تاسف کنم خودم را غرق
آن دمی که مرا بیازاری
ناخدا، کشتی ام ترک دارد
درکجا لنگر دل اندازی؟
اشک و آه ست، روی عرشه لب
کم شده سرعتِ نفس، دادم
بر گلویم نهاده ساعت، تیغ
به شماره نشسته جلادم
ناخدا کشتی وجودم را
غرق غم کرده ای حکایت چیست؟
بی وجودم ، اگر شوم شاکی
از تو هر چه رسد جنایت نیست
ناخدا یک سوال می پرسم
مدتی جان پناه من هستی
تو درآغوش من نظربازی
نکند خود گناه من هستی؟
چشم خود بر نگاه من وا کن
نا امیدم نکن که دل گیرم
لحظه ای که مرا زخود رانی
به همان ربّنا که می میرم
آخرین نقطه ی زمین اینجاست
ناخدا چون خدایمان تنهاست
سالیان رفته و دلم درگیر
اشتیاق نگاه تو دنیاست
می روی بی حقیقت از رفتن
در سلوکی که می شوی غرقاب
من اگر غرق زندگی شده ام
تو بیا این زمان مرا دریاب
ناخدا کشتی ات پر از ماتم
زیرِ آواری از جنون سردم
شاید این روزگار ما گذرد
تو شوی صاحب غم ودردم
ناخدا چشم بر تلاطم دوخت
او شنا را به موج غم آموخت
خود ولی غرق شد در این دریا
آرزوی خدای خود را سوخت
خود فنا تا رها کند ما را
داستان من وتو یک رُمان
یک نفر قهرمان این قصه
غصه اش درد ما و این دوران
آذر.م
سروده سال 97
سی ام بهمن99 توسط جناب جمعی ویرایش و تغییرات لازم انجام شد. با تشکر و قدر دانی از زحمت ایشان.