پّرم از قافیه اما همه بی نظم و ردیف
نشدم باز به این قلب بَلادیده حریف
ننوشتم غزلی بعدِ تو و رفتن تو.....
دلم از گریه شکست از چمدان بستن تو
نگرفتم سر راهت که بمانی تو به قهر؛
که رها باشی و من هم شوم آوارهٔ شهر
نکند آن همه خوبیِ مرا یاد بری !...
بفروشی و به جایش دل سنگی بخری
سرم از پنجره و کوچه جدا نیست عزیز
هدفت از سفر از فاصله ها چیست عزیز؟
قد این عشق زمینی نشد اندازه ی تو ؟
لبم از بردن نامت ، نشد آوازه ی تو ؟
شِکری بودم و در چای تو حل تا به ابد
نکند لب نزنی و ، بروی سرد شود
دو سه خط حرف بزن حرف گله ساز نکن
فقط از رفتنت این لحظه لبت باز نکن
وسط کوچه مرا یک تنه نگذار و نرو
نده آزارم و دست از گله بردار و نرو
گل باران زده ام را ندهی دست کسی
نخورد بر تن تُردش ، ز غریبه نفسی !
بتپد دل به هوایت ، بنشین لال شدم
فقط این لحظه به دل چنگ زدن را بلدم
می کشم تیغ به رگ ها اگر از من گذری
اگر این ساعت از اندیشه و قلبم بپری
خودم از حال و جهانم به خدا سیر شدم
سَرِ دل زودتر از سنِ خودم پیر شدم
نبر از خانهٔ تنهاییِ من دلخوشی ام
برهانم تو از این زلزله و ناخوشی ام
نفشار این دل دربند و اسیرم به جگر
به تماشای شکستم ننشین بار دگر
اگر از مرگ دلم عشق به خونت بدَود
حتما این خواسته ات ممکن و آسان بشود
ترَک شیشه ی احساس مرا دست زدی
خبرم را سر آن کوچه ی بن بست زدی
برو دیگر که به اصرار دلم خواندن تو؛
بیشتر باعث رنجش بشود ماندن تو
سر دروازه ی آن خانه بچسبان عددی؛
"پونه" تا داغ دلم تازه بماند ، بلدی !؟
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─