گویید به یارم ز سفر باز بیاید
بر چهره ی محزون ز کرم خنده گشاید
رحم از سر احسان به دل خسته نماید
بی روی نگارم به لبم خنده نشاید
خون می چکد از سینه ی جوشان دل زار
...
نی بی رخ او ناله زند سوی نیستان
کاشانه شود کلبه در این فصل زمستان
روییده شود غم به تمام دل بستان
با آمدنش تازه شود روی بهاران
گل می دمد از نو به گلستان و چمنزار
...
چشمان تو شد شام مرا ماه دل افروز
بی توست دلم لاله ی بس داغ و جگر سوز
چون سبزه پریشان بشود هر شب و هر روز
پاییز شود دشت دل از غصه ی مرموز
شب می دمد از سینه ی گریان و شرر بار
...
نی رفته ای از دل که فراموش شوی تو
نی شعله که باد آید و خاموش شوی تو
وقت آمده باز آیی و همدوش شوی تو
چون لاله بیایی همه گلپوش شوی تو
آتش مزن اینک به سراپای من ای یار
...
از هجر رخت جان چو بیابان بلا شد
سهم دل پر واهمه شلاق جفا شد
غم بر جگرم جامه ی شبرنگ عزا شد
شادی ز دل خسته ی بیچاره جدا شد
ای کاش بیایی به کنار دل تب دار
...
وقت است شوی دور ز هجران و بیایی
گلبار کنی بستر بستان و بیایی
دامن بکشی روی گلستان و بیایی
چون سرو شوی ناز و خرامان و بیایی
تا بر قدمت بوسه زند هر گل و گلنار
...
تقدیم به استاد بانوی پاک سرشت، مهربان و مهر آفرین
سرکار خانم حکیمی بافقی(الهه ی احساس)
ضمن تشکر ویژه و خالصانه و مخلصانه از ایشان که در زمینه ی اصلاح و تبدیل شعر فوق
به قالب مسمط کمک شایانی از روی اخلاص و مهربانانه و خواهرانه به بنده ی حقیر نمودند...
در پناه حق و زیر سایه ی صبر زیبای حضرت زینب(س) باشید ان شاء الله...
...
مهدی بدری ماشمیانی(دلسوز)
سپاسگزارم از تقدیمی نابتان
شاعرانههایتان ماندگار ارجمند