اینهم درد دل سکوت از زبان خودش
سکوت شب نشست بیدار تاصبح
به چشمانش نداشت انگاراوخفت
نشست اوبامن وازخویش می گفت
خودش با من نمود همتا وهم جفت
سر گفت را دلش با دل نمود باز
یکی او راز می گفت ،دل هزار راز
بهروی صورتش نقاب برداشت
لب خاموش ناگه تاب برداشت
دلش پر بود زغوغاهای این شهر
بکامش زندگی.چو کاسه ی زهر
ز این و آن بریده بود او دل
زخویش وقوم وخویش اوداشت مشکل
ز روزگار گِله کرد او هزاران
ز چشمش خون میبارید چوباران
ز دردش گفت تا گردید آرام
دلش گذاشت پیش دل ، آن شام
چه طوفانی به دل داشت دروجودش
چه میسوخت وکسی نادید دودش
ز دست جور دوران بود نالان
به روی جگرش بود جای دندان
تمام آنچه را در دل نهان بود
سکوت شب به زبانش روان بود
دلم آن لحظه غم راکرد فراموش
که او زبان شده بود ومن خاموش
دل من یک ز هزار را به یاد داشت
سکوت کرده بودلیک هزار یادداشت
چطور باید من می کردم مدارا
هزار دردش چطور می شد مداوا
به روی آتشش چون آب ریزم
چو آرامش کنم با چشم خیسم
همین چند جمله را دل برتری داد
که روزگاران هر چه شد بگو باد
کسی نیامده بی غم به گیتی
خودت دیدی مرا هم خوب دیدی
هر آنچه که تودیدی نقش در من
گله دارم ز روزگار به خرمن
به کام هیچ کس روزگار نگردد
اگر دشمن نباشد یار نگردد
بیا خود رامیازاریم زاین بیش
مفشاریم دستِ مرگ از پیش
چو روزگار جفای خود فزون کرد
نگردیم ما خراب تا باشیم مرد
مخور خون جگر هم ناله ی من
بیا هر دوسکوت همسایه ی من