گفتی که تا دیدی مرا، بدجور پابندم شدی...
آواره و دلداده ی جادوی لبخندم شدی
اما من از دستت فقط، بودم فراری... تا شبی
یک آن به خود تا آمدم... دیدم خداوندم شدی
حالا به لطفت با خودم، بیگانه هستم بی وفا
تا عاشقم کردی چرا، رفتی ز دستم بی وفا
رفتی کجا ای سنگدل... از من چرا پنهان شدی؟!
من دل به تو، با میلِ خود، راحت نبستم بی وفا
من رنجِ دوری میکشم... تو بی وفایی میکنی
یک بنده بودی پیشِ من... حالا خدایی میکنی
تا می روم، در می زنی، گاهی به من سر میزنی
دل را دوباره نیمه شب، عمداً هوایی میکنی
گفتم اگر چه مدتی، با قلبِ من سردی ولی
می مانم اینجا منتظر، تا اینکه برگردی ولی
دیوانه ام کردی... مگر، عاشق نبودی بی وفا
بودی فقط یک مدعی... بازیچه ام کردی ولی
تنها دگر بی سایه ات، همراهِ ساعت می دوَم
می دانم از عشقت دگر، در شهر رسوا می شوم
از دوریت می سوزم و... در سوگِ تو جان می دهم
جانِ خودت... عشقم اگر، با من نمانی، می روم...
اعظم قارلقی (خالقی)
۱۳۹۹/۱۱/۱۶
۰۱:۳۰
بسیار زیبا و پر احساس بود