روزگاری دراز
در میانِ روشنای آسمان
دودِ تیره ای
از بَرِ شکسته کُنده ای حقیر
در دل خطوطِ دفترِ سرشت
چنان رقم زدش؛
زوالِ خواب خوش
تباهیِ پرندگانِ آسمانِ حق
ظلمت و سیاهیِ همیشگی
قفل به دست و پای یک اراده کبیر
بردگی
سرشکستگی
خاری و هلاکت و
سقوطِ یکباره زمین!
شب بلند بود و روز
گم شدش پشتِ جلوه خطوطی سیاه
ناگهان میان لهجه سکوتِ باغ
کسی به زیبایی کلامِ نور
بغضِ ملتِ راز را شکست
شکسته شد خطوطِ دفترِ شب و
امتداد درد
انتهای قصه کلاغ ها نشست!
آمد و صدای او
نبض سرکوب را گرفت
روشنای روز
تیره های شهر
رفت و آمدِ مداومِ طلوع و غروب
هبوطِ سایه های تیره زوال
وبازگشت یکباره خاطره
رسید و رفت
لکه های ابرِ گناه!
صدای او
صدای یکباره نجات
پر شد از ازدحامِ شوق
نغمه دوباره و دوباره حیات
آمد و سکوتِ درد را گرفت
ناله های کوه را شنید
با وجود جبر
روی دفترِ غبار نشسته زمان
طرحِ پروازِ یک قو کشید
طرحی از صعودِ روح
تا سقوطِ جسمِ سرد
حقیقتِ سرد
حقیقتِ بالها!
طرحی از
خروج سایه ها
از قفس رهیدن نگاه های روز
انقلابِ لاله های دشت عشق
انقلابِ اوست
معنی رسیدن سپیدی سحر
پس از شب سیاه
معنی نجات
معنی دوباره و دوباره حیات!
#عارفه_مرادی
#دهه_فجر
زیبا و جالب بود