سه شنبه ۱۵ آبان
قصه روزگار شعری از علیرضا عالمی
از دفتر شالیزار نوع شعر غزل
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۹ ۱۷:۰۵ شماره ثبت ۹۴۷۸۴
بازدید : ۲۹۸ | نظرات : ۶
|
آخرین اشعار ناب علیرضا عالمی
|
یکی بود یکی نبود
روزی و روزگاری بود
اون روزهای قدیم مون
چقدر شادی بود توی روزها مون
یه روز یکی امد شادی رو برد
با شعار های برد و برد
ما یهو خورشید توی آسمون کابوس سیاهی سر کشید
مست شد و رو آسمان خنجر کشید
اون شعارها رو یه شب آب گرفت
مثله سقفِ مقوّایی نم گرفت
خونه از شادی خالی شد
وعده ها هم یه شبه خدعه شد
این قصه دیگه قصه ی برد نبود
قصه ی باخت تو باخت شده بود
من و ترانه مونیده بودیم توی غبار
تازه انگار از خواب شده بودیم بیدار
یاده مون امد گفته بودند بعضی ها این وعده ها توی خالیند
میرن خودشون ما رو قبلِ پُل جا میزارند
مهر و محبت غیب شده دلها از کینه پر شده
مردونگی مُرد و ناجوانمردی هنر شده
از دلها دیگه برق محبت رفت و دلها انگار پوک شده
احساس و عشق انگار دود شده و رفت و دیگه عیب شده
توی بازی این روزگار قافله ها میلنگند
کارگردانان بازی هی جِر میزنند به ریش ما میخندند
قصه ما همینه ما باختیم توی این بازی
هر چند فکر نمیکردم اون روزها به چنین روزی
آهای درخت بید تو بگو شادی کجاست
توی فصل ها مون جای بهار کجاست
چرا پرنده ها نمیخونند چرا به هم نمیرسند
چرا کسی از عشق نمیگه انگار معنی شو نمیدونند
حتی توی دفتر نقاشی مون جای خورشید خالیه
انگار هوا این روزها هوایه بی خیالیه
جای ستاره خالیه تو شبها مون سیاهیه
یکی داره فریاد میزنه جای ترانه هم خالیه
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
زیبا و خاطره انگیز بود