هیچ همراهی ندارم با توام
یار دیرینی که یادش برده ام
بغض؛ بسته راه حرفم را دریغ
هر کلامی هم بگویم، ای دریغ
نه زیان داری برای من؛ نه سود
مانده ام در بین درهایی عمود
بین درهایی؛ که دیوارش؛ تویی
در فشاری که؛ نکهدارش تویی
از که خواهم راحتم تو دردمی
با که گویم درد دل، چون مرهمی
یار دیرینم شکستم آینه
بی صدا افتاده ام در فاصله
دورم و از تو، به تو نزدیکتر
من چو نجوایی، به گوش آویزتر
عشق الماس دلم را برده است
دلخوشی های بهشتم مرده است
پنجره رو به حیاطی بی درخت
همچو قبرستان سردی تیره بخت
مردگانش در فراموشی محض
در فراق از جویبار و کهنه تخت
هر طرف چشمم به دیوار بلند
آه از تنهایی و دیوار و بند
در درونم شعله می افروختم
غافل از آنکه خودم هم سوختم
عشق بر من خوش نیامد وای تو
این هیولای به خون پالای تو
همچو تیری بر دلم زد نام تو
غرق خون شد این دل از آوای تو
خانه می سازی رهایش می کنی
خاک آن کی سرمه دان اش می کنی
تا چه ارزد هر که آبادش کند
خاک را چون زر به سرسایش کند
خانه را با گور غم اندوختی
محرم خود را به چند بفروختی؟
27خرداد
آذر.م
بسیار زیبا و شورانگیز بود