پیرمردی عاشق و دلداده بود
دل زلال وپاک همچون آب رود
خاطرش ازملک دنیا بی نیاز
سینه اش گنجینه اسرار و راز
کارگشا،مشکل گشا بودلیک فقیر
یاور بی سرپرستان و صغیر
اندر آن شهر نیک نامی پیشه داشت
بر دل رنجیده مرحم می گذاشت
حسن خلقش شهرهء آن سرزمین
آن سرا را کس نبود چون او امین
چهره ای نورانی و بشاش داشت
تا توانست بذر نیکویی بکاشت
مردِپیر را بود فرزندی جوان
خوش قد و بالا و دور از هرخزان
زیرک و باهوش بودی آن پسر
بافر وبی عیب ونقص،پاتا به سر
پند میدادش مدام فرزند خویش
تا توانی دل بدست آر نی که ریش
نیک نامی پیشه کن در این جهان
تا که عزت یابی و قدر بی گمان
هم به نزد خالق و هم مردمان
ظاهرت را کن برابر با نهان
راه نیکویی گزین،ازحرص وآز
فارق آی و خاطرت آسوده ساز
مال دنیا را نباشد اعتبار
چون خزانی هست بعد هر بهار
ارزش انسان نه با مال است و ملک
طی شودعمر چون زنی برهم توپلک
لیک پسر باروی خوش اندرجواب
هردمی گفتا دلم کردی کباب
من نیم منکر به کردار ثواب
یاکه غافل گردم از اندرز ناب
لیک دنیا هم زبهر زندگیست
کسری مال مایهء شرمندگیست
عقل مردم پیروی از دیده هاست
هرچه ثروت باشد آنقدرت بهاست
ملک ومکنت نیز شهرت آورد
نام و آوازه ز دنیا می خرد
معتبر گردی میان مردمان
درنگاه مرد و زن،خرد وکلان
نیزپدر راگفت ای نیکو سرشت
یاریم کن تابسازم من به خشت
خانه ای و از برای زندگی
پیشه ای ده،تا کی ام شرمندگی
پیرمرد روزی بخواند فرزندو گفت
نان به زحمت برکف آید نی که مفت
تاجری باشد دراین بازار شهر
یار دیرینم بود بی هیچ قهر
همرم شو تا بدانجا سر زنیم
ریشهء اندوه ورنجت برکنیم
چونکه تاجر یار دیرینش بدید
سوی وی رفت ودرآغوشش کشید
پیرمرد حال وحکایت را بگفت
خنده بر لب های آن تاجر شکفت
پیرمرد راگفت ای یار قدیم
آرزو دارم تو را باشم ندیم
چون تویی کی یافت گرددزین سرا
نیز لازم باشدم شاگرد مرا
این پسر بگذار خیال آسوده دار
چونکه آموزد ز من اسرار کار
سالها در نزد تاجر آن جوان
کسب روزی داشت،روزی ناگهان
قصد ترک حجره و تاجر نمود
چون زبهر خویش فکر حجره بود
مدتی بگذشت و در بازار و کار
تاجری چون او نبودش سود بار
پیرمرد،مُرد و پسر سیری نداشت
بس که ثروت روی ثروت میگذاشت
هرچه دارایی بدست آورده بود
درپی کسب تجارت بهر سود
کاروانی ساخت همتایش نبود
باشکوه و جمله دلها می ربود
گشت سفر آغاز وزنگ کاروان
میرسید بر گوش جمله رهروان
چند روزی در سفر بودند و شاد
تا نظر بر قامت کوهی فتاد
چون به نزدیکش رسیدند ناگهان
حمله ور گشتند به سوی کاروان
دسته های بیشمار از رهزنان
باتبر،سرنیزه وتیر و کمان
جان بکف بگرفت جوان زآنجاگریخت
اشک حسرت بودش و از دیده ریخت
کاروان وهرچه بود تاراج گشت
تاجر بیچاره اش برجای هشت
اندر آن دشت بی رمق بی سرپناه
راه کوهستان گرفتی بی گناه
یک دو روز بر تاجر حیران گذشت
تشنه ودرمانده وبی تاب گشت
دیگرش پا یاری رفتن نداشت
دیدگانش دشت را آب می نگاشت
ناگهان ازدور بدیدش یک سرا
کلبه ای و برکه ای اندر ورا
بی تامل سر فرو کردی به آب
گوییا میدید آنجا را به خواب
مدتی بگذشت و مردی را بدید
حال وروزش را بگفت آنهم شنید
روبه تاجر کرد و گفت مارا دهیست
آن ده از افراد بدکردار تهیست
کدخدا نامش بلند است ازکرم
همرهم شو تا که آنجایت برم
چون به نزد کدخدا تاجر رسید
کدخدا را مرد نیکویش بدید
برجوان کردش نظر ازروی مهر
با فراخی وبدوراز کبر ز چهر
گفت وی راهرچقدرخواهی بمان
پس فراهم کرد بهرش آب ونان
نیز گفتا سوی حمامش برند
جامه ای نیکو برایش آورند
چون فراغت یافتیش از خستگی
کدخدا پرسید وی را زندگی
درجواب آهی کشیدی سینه سوز
پس بگفتا هرچه بود از حال وروز
چون حکایت زان دیار و پیشه کرد
کدخدا از دل برآورد آه سرد
گفت بشنو تا بگویم زان دیار
قصهء پیشین و از احوال زار
سالهای دور و اندر آن سرا
زندگی پر رنج ومحنت بودمرا
رنگ رخسار زن و فرزند زرد
بهر کاررفتم به هر سو لیک طرد
گشتم وشهری مرا یاری نکرد
تاشدم از روزگار دلسیر و سرد
بادلی صدپاره ولبریز خون
اندرآن بازار بی یارو زبون
میزدم پرسه زبهر پیشه ای
هیچ نبودم جز به کار اندیشه ای
تاکه مردی رابدیدم زآن دیار
وی بپرسیدی زمن ازحال زار
چون روایت کردم از رنج والم
رو به من گفتا که خون کردی دلم
وی زمن خواست تاکه مهمانش شوم
همرهش گردم به دنبالش روم
تاکه بگرفتم درآن منزل قرار
بعدصرف چای ازبعد ناهار
وی دو گوسفند دادمن بی هیچ ثمن
پیش گرفتم راه دشت بهر چمن
با زن و فرزند کردم ترک شهر
تارسیدم این سرا و کوه ونهر
کلبه ای کردم بنا در نزد رود
لیک خدای مهربان از بذل و جود
راه خوشبختی به من آسان نمود
فقر وناکامی مرا جمله زدود
بیشمارند گوسفندانم کنون
دیگرم نیست تنگی و یأس وجنون
درنهایت کدخدا دادش درود
بهر آنکس گوسفندش داده بود
تاکه تاجر نام آن مرد را شنید
سیل اشک بر روی چشمانش دوید
کدخدا راگفت درآن شهر و دیار
وی پدر بودی مرا اندر تبار
آمدی پند پدر،یادش به سر
نام نیک پاینده باشد نی که زر
بسیار زیبا و آموزنده بود
موفق باشید