زندگی کردی به شهر کوچکی
گوشه گیری ،ناشکیبی،مردکی
شهره در شهر بود از خلق بدش
پیر و برنا را زبان نیش می زدش
درحسادت هیچ همتایی نداشت
تا توانست تخم کین بودش که کاشت
همنشینی از برای خود نداشت
بر سر پیمان وعهد پا می گذاشت
روزی آن مرد می گذشت ازکوچه ای
کوچه خلوت بود و دختر بچه ای
سیل اشک از دیده و رویش روان
بار سنگینی زغم داشت بی گمان
رفت نزد دخترک آن مرد و گفت
کیست آن که اندر دلت غم رانهفت؟
حیف چشمانی چنین زیبا ومست
گشته خونین و سپس آورد دست
اشک از روی دخترک او پاک کرد
دخترک ازدل برآورد آه سرد
گفت مادر داده بودم درهمی
تاکه نان گیرم به آن درهم کمی
لیک آن درهم کنون گم کرده ام
من ز روی مادرم شرمنده ام
گفت هیچ ای دخترم غمگین نباش
می بری خانه تو نان از بهر آش
همرهم شو تاکه دنبالش شویم
ازبرای یافتن درهم رویم
لحظه ای دختر زمین راچشم داشت
ناگهان مرد دست درجیبش گذاشت
درهمی آورد ازجیبش برون
روی خاک انداختش بی چین وچون
پس بگفتا یافتم من درهمت
شاد باش زیرا که آخر شد غمت
خم شدواز روی خاک برداشتش
بر کف آن دخترک بگذاشتش
دخترک مسرور ولی دلشاد گشت
بوسه بر دستان آن یاور بهشت
سالها بگذشت وناگه شهر را
همهمه افتاد اندر هر سرا
مردک بدخلق گویا مرده است!
رخت عقبی عاقبت تن کرده است
شاد و مسرور گشته بودند جملگی
سجده بر درگاه حق از بندگی
بی کس و بی یار اندر خاک خفت
هرکس ازفعل و ازجایش بگفت
یکنفر گفتا عذاب و دوزخ است
دیگری از قهر حق نتوان که رست
وان دگر آتش به گور دارد همی
دیگری دنیا بود تنها دمی
زین میان آن دختر خرد ونحیف
با وقار گردیده بود وهم عفیف
حسن رویش اندر آن شهر یکه بود
در بیان دل را ز جمله می ربود
پاکدامن،نیکخو،شیرین زبان
هیچ نبودش فرق ظاهر بانهان
می شنید ازمردمان آن دیار
تازه اندر گور خفته خوار و زار
مردکی بدخلق وبدکردار و پست
تاکه بودش جمله دلها را بخست
میشنید گفتار و میدید هرچه بود
لیک رسم خامشی برلب نمود
تاشبی درخواب دید رخسار یار
جامه ای نیکو به تن برزیر دار
چشمه ای زیبا زلال چون اشک چشم
چهره ای خندان بدور از قهر و خشم
بوی مشک و بوی عطر و بوی یاس
برده بودش از سرم هوش و حواس
او همانی بود مرا یاری نمود
اندر آن کوچه غم و رنجم زدود
یاریم کرد تا بیابم درهمم
هم رهانید از الم هم از غمم
روی آوردش به من گفت ای عزیز
چونکه مرگ آمد نبود راه گریز
زندگی را من عبث کردم فنا
غافل از یاد خدا و هم ثنا
هم بخیل وهم خسیس وگوشه گیر
ازجوانی تا که گشتم پیر پیر
هیچ کس ازمن به دل مهری نداشت
هرکسی ابلیسی ازمن می نگاشت
خلق بد ، کردار بد ، پندار بد
آتش دوزخ به جانم این سه زد
لیک خالق رحمتش بی انتهاست
چون غفور و چون رئوف وچون خداست
رحمتش برجمله عالم نافذ است
ازوجودش حور و آدم گیج و مست
مهربانتر ازوجودش هیچ نیست
نمره ام صفر بود ولیکن داد بیست
عمر خود غرق گناه بودم چنان
هیچ نبود راه فرارم بی گمان
از عذاب و دوزخ ورنج الم
تاکه ماند در نوشتن هم قلم
لیک کریم و هم رحیم وهم خداست
عالم و آگاه بر اسرار ماست
طول عمرم یک هنر من داشتم
درهمی از جیب خود برداشتم
جمله أعمال زشتم در جهان
با همان درهم خدا کردش نهان
آموزنده