درون یک قفس در خانه باغی
بدیدم ساکت وافسرده زاغی
اسیر میله های آهنی بود
بدور از آشیان وجنگل و رود
دلش آکنده از غم بودو حسرت
جدا از شادی و شور و مسرت
زکنج آن قفس نغمه چه سودش؟
نُکَش چون پسته ای سربسته بودش
به خود گفتم که این چون سرنوشت است؟
اسیری اینچنین درمانده و پست !
به ناگه آهی از دل بر کشیدش
که چون من را سیه بخت،کس ندیدش
به روز اولم،بختِ سیه زاد
غم وافسوس وحسرت جملگی داد
هماندم دیده بر دنیا گشودم
مرا نامِ پدر بر سر نبودم
مرا حسرت به دل در دیدنش ماند
ندارم یادی از نامم پدر خواند
زبعد او امیدم مادرم بود
صفا و پاکی مهرش، چنان رود
ولیکن بخت من تارو سیه بود
گرفتش مادرم را از برم زود
زبخت بد،وجودم زار و خسته
درون سینه با قلبی شکسته
گذشت ایام ومن بی مادر و خوار
دریغ از یک رفیق وهمدم و یار
مرا گردیده بودی طاقتم تاب
نمودم ترک لان و چشمهء آب
زدم پر تا که دیدم بیشه زاری
گل و سرو و نوای چشمه ساری
نشستم روی شاخی بر درختی
به خود گفتم رهیدم من ز سختی
در آنجا عشق یاری در دل افتاد
دل رنجور من را رونقی داد
شدم حیران و سرگردان کویش
دلم پروانه گشت بر شمع رویش
زتنهایی برون گردیدم و شاد
غم ورنجم بدادش جمله بر باد
ولیکن صددریغ وحسرت وآه
بهشتم را بگشت دوزخ به ناگاه
نگارم پر پر و غرق به خون گشت
میان پنجهء بازی دلِ دشت
سیه بختی مرا بی خانمان کرد
دلم شد غرق خون وچهره ام زرد
شدم آوارهء کوه و بیابان
سرشک از دیده جاری همچون باران
نشستم بر به سنگی با دلی خون
همی آسیمه سر حیران و مجنون
سیه بختی به دنبالم روان بود
چونان ماهی که باشد در دل رود
فتادم اندرون دام صیاد
بر این بخت سیه صد لعنتم باد
کنون اینجااسیر،بیرنگ وبی برگ
کِشم من انتظار لحظه ء مرگ.
بسیار زیبا و غمگین بود
جسارتا قافیه مطلع؟