مثل انباری پر از باروت بودم، بعد تو
انفجاری در سرم رخ داد و "غم" سرریز شد
اندک اندک کوه را با آتشِ خود آب کرد
اشک از چشمم به جرم غصه ، حلق آویز شد
درد دارد "بی کسی" هر شب ، بدون "قرص" ماه
استخوان هایم ترک خورد از به خودپیچیدنم
مثل افیون ، تار و پودم را به خود آغشته ای
از تنم هرگز نخواهی رفت جز با مردنم
قفل لب هابسته بود اما دلم لب باز کرد
بغض ترکید ودر آخر سدِّ چشمانم شکست
باید امشب خودخوری ها را دوباره قی کنم
بیش از این انکار کردن ، اشتباهی مهلک است
بعد از عمری بی تفاوت بودن آخر چرک کرد
کهنه زخمِ یادگاری از تو روی سینه ام
نبشِ قبرم کن، ببین در خاکِ بی روح تنم
عشق جان داده ست اما خالی از هر کینه ام
سر به روی شانه ی شب می گذارم تا سحر
ماه می خواهد چکار ، این سر به زیرِ سرفَراز
آسمان میراثِ مردابِ نگاه دیگری ست !
برکه ی چشمان من! با بدبیاری ها بساز
رفته "دشتی" از کنار "کوه" ، اما استوار
در بیابان های دورم تا ابد بارانی ام
از کمر تا خورده ام ، اما نباید بشکنم
من عمود خیمه ی جامانده در ویرانی ام
#جوادصارمی
بسیار زیبا و جالب بود