زمانهای بی تو
نمی دانم چه اتفاق محزونی میافتد
که سوگوار سادگی و بی قرار سرودن میشوم؟
زمانهای بی تو انگار ساقه ی دستهایم
مشکل عجیب لاینحلی با ریشه های ذهنم پیدا میکنند
از آب و عناصر بیزار میشوم و
به هرچه از هرکه میرسد تهمت ناروا میزنم !!
میگویم : شاید اینها
حاصل همین سرودنهای بیگاه همیشگی ست
آخر وقتی که میروی ، شعر که چه عرض کنم
شبیه شبحی بی شاخ و دم
گریبان خوابم را در بستر نمور ناچاری میگیرد .
آنوقت مجبورم شمعی از تبار ناخلف آفتاب بگیرانم و
سیگاری از سلاله ی سرطان !!
تا شاید بخاطر گنجشکان پرچین سرما
شعری بگویم که شبیه اردیبهشت باشد !!
وقتی میروی لااقل همین پیراهن اوقات مرا هم ببر و
بر تن بیدی بیچاره از بادیه ی باد بپوشان
چه حاجت است وقتی تو نباشی ،
مدام با موسیقی عبوس عقربه ها برقصم؟
زمانهای بی تو به همه چیز مشکوکم
حتا به بخار روی پنجره و بیخبری بهمنماه
نه شیره ی کهنوج و نه شراب شیراز
بر عصای ترد سیگار هم تکیه نمیکنم
میگویم احتمال دارد تمام این دلتنگیها
زیر سر آن کلاغ دوردست باشد
که بر مناره ی کاج پیر بیهوده می خواند
سنگی می پرانم و باقی روز را به این معمای مجهول میاندیشم که من بی عار
با وجود این همه طناب و تردید و سفسطه و ساتور
چرا همچنان حصار بیهوده زندگی را ترک نکردم ؟؟
شعرم را نوازش کن
حتا همین دلنوشته ی بیگاه بی قواره را
مهم نیست هزار پروانه از پی ام پیله ی پرهیز پاره کنند
مهم نیست به دعای باران، هزار جوانه ی جویا
از جبین جهان برخیزند
حتا مهم نیست به تسلای تشنگی من ،
هزار سبوی نقره کار از تخمه ی رود آبستن شوند
وقتی تو نیستی نه سبوی سیراب و نه جوانه ی جویا ،
هیچ کدام حریف مصیبت طوفان نمی شوند :
باد بی کسی که بوزد ،
در چشمان من نیز
تمام دلشدگان به لهجه ی دریا سخن میگویند !!
زمانهای بی تو شش قزاق بی قانون
در قحطسال قافیه ،
دلخوشی های مرا تیرباران می کنند ( البته اینها که می گویم فقط تشبیهات قلمبه ای است که مثلاً مردم هم بگویند فلانی شاعر است و هر زمان که باران ببارد چیزی از چتر دلگیر نارون طلبکار است )
اما از شعر که بگذریم
رفتن تو حتا بر این زورق شکسته ی آرزو هم سنگینی میکند . واقعاً برای مردن هم نمیدانم
به کدام دسیسه از نژاد گرسیوز رو بیاندازم؟؟
وقتی تو نیستی کسی هم نیست
که حرمت این دلنوشته را بگیرد و
مشتی گندم پوسیده از کاهدان کلمات را
نثار پرستوهای پیر خیالم کنند .
انگار از تمام این اساطیر
فقط من بودم
که به آواز زنی تنها
از تبار دلتنگی دل سپردم ....
۲۷ مهرماه ۱۳۹۲ کرمانشاه
و اینکه این دلنوشته را که به شعرگفتار نزدیک است ، دوست دارم و از معدود دفعاتی بود که یک اثر اینچنین واقعیات درونی مانا را منعکس میکرد ... تقدیم به همه ی اونها که غریبند و تنها
در چشمان من نیز
تمام دلشدگان به لهجه ی دریا سخن میگویند !!
درود برادرخوبم مانا
مثل همیشه زیبا بود