بَرده
هجومِ وحشیانِ سفیدپوست
برای او چیزی نداشت بجز داغ
مظلومیتِ تلخِ یک بَرده
گرچه سفید همیشه محو میشد ،
به تاش های سیاه
درون تابلوهای رنگ و روغن
ولیکن این عقده
درید حرمت را
همان که بود میانشان ،
بسانِ یک پرده
بَرده درونِ ذهنش
حس کرده بود که دیگر
ازهمه دنیا و تعلقاتش
تا دمِ مرگ ، طرده
یک لا قبا جرأت هم نمیکرد
از شلاق های بی رحم
بگوید که لااقل ،
مردان و، زنانِ ناحسابی
اینجا چقدر سرده
جرأتِ اظهارنظرنداشت
درمقابل همان خباثتی که ،
او را به ظلم ، بَرده کرده
میان آن زنجیر
پاهای خونین
زخمی و برهنه
اندیشه می رفت تا کجاها
میان گُل ها
ماجرای قشنگ وشیرینی، بسانِ عسل
ماجرای زنبورها و گلهای خوشبو و،
پخش شدنِ یکعالمه گَرده
یاد همه خوبیهای ، پدربزرگ و پدر
یادِ پشت گرمی و دلاوری هایشان
نشانی از، یک قشون مَرده
اندیشه بازمی گشت ،
ولیکن اینجا ، میان اینهمه سفیدها
یکعالمه نامرده
دندان به هم می فشرد
آیا توان داشت که بِبَرَد ، درون این بازی
ظاهراً اینجا دیگر
صحنه ی کشت و کشتاری واقعی
براساسِ سناریوی شطرنج ، بازیِ تخته نرده
زین پس ، به سرحد مرگ
بردگی است و بردگی ، که خیلی پُر درده
بنظرش میرسید که دیگر بهاری نیست
برگهای عمر به پائیزی بی بهار
تک تکشان بحالِ سقوط ، مُچاله و زرده
چند سال گذشت
فقط یک بار،
آنهم ، بطورِ پنهانی
غذایی خوشمزه خورد
آنهم به لطف آن زن
یک تکه نان بود و، کمی هم شیره ارده
پیر شده بود برده
تن اش پُر از آثار شلاق
روح اش پُر از توهین
چشمانش پر از کینه
لبها ترک خورده بود ، گرسنه بود و تشنه
تنها ماند، با سفید
درآن اتاق، خنجری بود و برده داری و، برده
دستِ غیورش دلاورانه درید
تمام آنچه را که ،
او را بَرده کرده
بهمن بیدقی 8/7/99
بسیار زیبا و بجا بود
متاسفانه برداری نوین هنوز پا بر جاست