نمایشگاهی از بی هنری
روح من برباطنم زُل میزند
قماربازی اش یهو گُل میکند
ورق در دست ، هِی بُر میزند
بهر پولهای قمار، هول میزند
رؤیای قشنگی می بیند ، حینِ بیداری اش ،
زود او را غُر میزند
زود بین او و خودش پل میزند
درنمایشگاهی از بی هنری ،
بازاری ،
ازبساطِ بد و بُنجل میزند
خود را به حال وهوایی ، چپ و چُل میزند
فراموش کرده انگار راستی اش را
وقتی می بیند یه مسئولیتی ،
می آید بسویش ،
همه ی خلیفه گی اش را به خُرخُر میزند
خود را به خواب میزند ، تا سختگیریِ وجدان ،
بگوید خواب بود
اما وجدان ، ازسوی خداست ، خوب میداند خواب نبود
ابلهانه آن وجدان ، آن هدیه ی خوب را ،
با چشمان نیمه باز، دُور میزند
هِی به خود سور میزند
همه ش درجا میزند ، الکی زور میزند
خود را بر باراندازی شُل میزند
یک پایش به روی باراندازست و آن یک برآب
خیلی نزدیکست که رؤیایش رَوَد بر روی آب
همه ش هِی غُر میزند
میگه پس چقدرمانده است ، به آسمان عشق ؟
به آن سناریوی خوب ، که خداوند نوشت
نمیداند درمیانش میکِشد یکریز نفَس
میگذره بالاخره ازاین قفس
ازحقایق ، اما ساده میگذره و،
خود را به رُل میزند
آنقدراوهنرپیشه شده ، دراین مدت عمر
که منکر شده برهر واقعیت
دگربین هرچه غیراز واقعیتهای اوست وول میزند
بهمن بیدقی 1403/4/7