بارانِ نجابتت
قطره
قطره
چكه كرد
از لای سقفِ ترك خوردهی عزلت
نشست در ژرفای ظلمتِ تنهايي ام
و كبرههای افكارِ مخدوش را شست
.
.
با پرنيانِ صدايت
با طنین خندههایت
معبدِ سكوت
در جرگهی سرور برآمد...
هندسهی مجهولِ سماجتِ سی سالگی كجا و
اين رياضياتِ سادهی كودكی كجا؛
«یک برابر یک»
گويی زير گوشِ مجادلت
لالایی مادرانه خواندی
كه چنين خفته است!
همان تقرير آياتِ نگاهت
مرا به كيشِ ياسمنِ وجودت درآورد
خارج از مقولهی زمين و زمان
فارغ از هرگونه جبر و اختيار
روی نيمكت چوبی گوشهی پارک
كنار کاج
پیش چشمِ غروب
خلوت كرديم
الماس براقِ معاشقه بیگمان
برانگیخت حسادتی پنهان از فرشتگان!
سيمای پريگون و
سماع چشمانِ خمارت
لبخندِ اعجاب انگيز و
چال مقعرِ گونهات
خاک خستهی مرا
شاليزاری خرم كرد...
خيره مانده غرور نفی عشق
كه دلدادگی را
همواره آفت میدانست
و بر كاغذِ مچالهی فراموشی
فقط يک جمله مینوشست:
نه امكان ندارد!
رمهی سرگردان و
بی شبانِ محبت را
با اشارتی معجز
به خانهی دل هی كردی
و بر سپاه كفرِ عاشقی
چيره گشتی
ای ملكهی قصر روياها
سابق بر اين
هيچ مداری حول محورِ مهر نبود
و بر صفحهی گرامافونِ پير
تنها پژواک كهنهی يك صدا ميچرخيد:
(شد خزان گلشن آشنايی!)
.
.
وقتی فضای رنگارنگ مجازی
خاکستریِ هزاران نقاب بر چهره را
در سفیدیِ ذهنم سیاه میکرد
وقتی ستارهای سربی
با سِحرِ ماه پوشالی
شاخسارِ اعتمادِ ترس خورده ام را
به رعشه میانداخت
تو با مهربانی
تو با صداقت
آن صدای کهنه
آن ذهن خاکستری
آن اعتمادِ ترس خورده
همه و همه را
به غايتِ عشق رساندی.
بسیار زیبا و دلنشین بود
مزین به نقد نافذ استاد مولایی عزیز