من هیچ نیستم
بجز یک نگاه محض
یک نظاره ، یک نظاره گر
وقتی ، در پشت دیوار شیشه ای سکوت
بیداری ملایم باغچه را می نگرم
و کابوس اقاقی را
باتنوره ی بی التیام رعدوبرق و آذرخش
وبی زنبیل و درخت
طعم چشیدن آناناس و گلابی
وبی صید دل آزار ماهی
شنای اب را تجربه می کنم
تمام ماهیت من مشاهده است
ادراک شفاف یک برگچه ،
سبب دگرگونی معادله ی باغ می شود
من از این انقلاب کهن
تمام عمر در حیرتم
بی غل و غش
بی پناه راه
بی تابو
بی اتوریته
بی تکیه گاه
در انحنای سکوت
بی جعل کهنه کار قضاوت
بی دخل و تصرف
و در طلوعی ماورای این آستانه
(حال عجیبی ست
پرده برگرفتن
از اسرار ملکوت
آن فضای لایتناهی
در این برهوت
فارغ شدن از مخمص هبوط
از مرگ
از زوال
از سقوط )
_ در این فضای وهم
درمانده ی خودیم
رازی شگفت نیست
از درک خویشتن همه،
هر نسل درمانده ایم._
نه چند روز و نه یک عمر
هزاره ها بلکه
در این تجربه ماندم
تا راز آب و چشمه
و گل سرخ را دریافتم.
و نوش ابدی فنجان آفتاب را
لبریز و سرسبز و هشیار
در تمامیت بی غروب خویش
جهان،
خلوت گاه روشن حضور است
تهی کن در خویشتن،محاسبه را
اگر تشنه ی اسرار بی مگوی جهانی
ما از خطای وهم، به سرای حرمان لغزیده ایم.
هیچ باش...تا تجربه کنی راز و سرّ جهان را
تو آن کوه نوری
با کشف خویش بلکه بنگری
زبان ، عاجز از وصف بی نهایت توست
ما از جنجال ها همه کور و کریم
و محروم از ادراک خویشتن
تمام جهان لیکن تویی
کشف کن ، در این مجال
جهان بی غایت خویش
که آن
معنی بی زوال توست....
من هیچ نیستم
در این زمین درندشت
چون تک و توکی
از خوابی کهن سر برداشته ام
من راز دار ملکوتم
لیکن
در هراس از به کاربردن این واژه های دروغم
من خواب زده نیستم
بلکه ، بیدار ترین شقایق روی زمینم
ملک دیگری ،
فراسوی این جهان پیر و کهنه میبینم.
حکیمانه و زیبا بود