پسر نداشته ام سلام ...
خواستم برایت جمله ای بنویسم و ناگه کتابی شد
خواستم بنویسم از پدرت پدری که ...
پسرم پدرت را دوست داشتم همان گونه که تورا دوست خواهم داشت
پسر جانم با خود عهد بستم
نام تو نام پدرت میشود و تو همانند او
پدرت مرد من بود اما
رفت و با رفتنش زندگی را بر من تو سخت کرد
دلم که زخمی شد هرگز آرام نشد
اسمش را در هر کتابی گشتم و هیچ نیافتم
شروع به نوشتن کردم و کردم و هزاران بار نامش را به کار بردم
نوشتم برای تو تا بدانی پدرت که بود و چه شد و با من چه کرد
خواستم برایت بنویسم
از عشق و عاشقی و دوری و درد هایمان
دلبر کوچکزیبا روی من تو حق عاشقی داری درست مثل لیلی و مجنون
عشق را با پوست و استخوانم تجربه کردم ک نفس کشیدم
حال شاید گویی مادرم دیوانه شده و حال و هوای مرگ دارد
اری مرد کوچک من مادرت دیوانه مردی شده بود که حال دگر نیست
آری مادرت سخت دلتنگ موهای پدرت و عطر تن و دستان گرمش شده است
چشمانش چلچراغ شهری بود که در آن زنده بودیم و حال مرده
پسرم تو هرگز نخواهی فهمید چرا که تو در خیال من و در قلب من تا ابد میمانی
و هرگز اجازه نخواهم داد تو بیایی
زیبای من دلتنگی مرضیست بی درمان
تو بگو چه کند مادر دلتنگت مرد من 🍭
موفق باشید