در گلویم چیزی ست
کَنهای پُر کینه
خون آشامی که حتی مُسکِن دود را پس می زند
تکرار ِ شکستن یا بغض است
آبستنگریه و آهی لیک دوشیزه وار می رقصی
وقتی با هزاران خواهش ِ آب، جریانی به گلویت راه یابد
وقتی نُچ نُچ هایی بی جا و بی مایه
بر سیبل قلبت می آید.
گویا به علی چپ رفتهای
میدان پر از تماشاگر ِ رفیق نما
بافریادهایی از طعنه
تو اما پوریایی که پی در پی رقیب هندی دارد
سیاه بختی سیاوش وار، چه بی آسایش گشت؟
مستانه ای پررمز و راز که تهی می نامند
ایستادن و رفتنی که با هزاران خواهش از پا، پا باشی
مرگت درد افزاید، بیچاره وار باید زیست
اژدها که در راس نشیند، بوی جزغاله انسانیت مثل هوا عادی ست
بیشعوری لذتی دارد ، نان آوری شرمنده ای
وقتی نمک نشناسی، مهرآورتر از مهربانی ست
و شکستن با بغض، شغل بی مزدت گردد.
شاید قوه ای جان به نور داده مسیرش زباله باشد اما
محبوبِ بی جان همچنان در جان است
باید برگردد
پروانه ی خاکستر شده، زیبندهموماست بر باد نیست!
وقتی حتی خدایت رها کرد و پی اش باز جُستی
مضحک استاما
چسبیدن یقه قاضی در دادگاه ِ نمایشی اش آرزویت باشد
سمیع بود و بصیر اما مست
که با اهریمن بر مرگ ِ زیر شکنجه ات، لبخند رضایتگری هم زد
راست نه! اعتراف کن بر گناه ناکرده ات
ریسمانش فرضی و وِتویی در کار نیست.
و تو باز تنهایی
بیچارگی در من شاید این باشد
تفسیری ست از اوج درماندگی در آوارگی
پی نوشت:
بیست و چهارم شهریور ماه نود و نه خورشیدی
جسارتا آهنگ نیمایی نداشت