غریبه
توی زَمهریرِ دیدگانِ پُر لرزش او
توی آن نی نیِ چشم های پُر ارزش او
یادی از عشق نبود !
توی سرمای عجیبِ آن دوچشمِ خوشگل
به رنگِ سبزِ چمنی
نامی از عیش نبود
آنچه بود !
یکعالمه بی تفاوتی
بسی حیا بود که همچون ،
گُلریزه هایی خودروو،
درونِ یک باغ
زیبا ، ولی
وحشی می نمود
کِیف کردم از،
رخنه ای دُزدانه به نگاهش
از نگاه به آن کسیکه ،
برایم هیچ آشنا نبود
یک غریبه بود !
آنهمه بی تفاوتی
برای من قشنگ بود
چونکه ناشی از ،
نوعی شرم و حیا
پُر ازعقیده
پُر از احترام بود
آن نگاه
حاصلِ یک عشق که نه ،
حاصلِ یک ،
اتفاقِ کریمه بود
.
.
.
گرمای جهنمیِ دیدگانِ بیتاب تر از لرزشِ من
حالتی ایجاد کرد
که به همراهِ همه زَمهریریِ آن دیدگان
در دمایی معتدل
نوعی از آرامش ،
لحظه ای در جولان بود
که اگر بیراه نگفته باشم ،
بسانِ آب وهوای معتدلِ استوایی بود
طوریکه حتی میشد ،
شنا کرد به درونِ چشمها
حالتی خوش که بسی حظّ بردند ،
بواقع ، چشمها
این نگاه ،
نگاه یک نقاش بود
همه ی این ماجرا
فقط یک ثانیه بود
یک اتفاقِ قشنگ
که درکوچه ی باریکِ عمرِ ،
سرافرازانه ، یهویی پیش آمده بود
دوچشمِ کاملاً بی احساس ،
با دوچشمِ تماماً ، لبریز شده از احساس
به تصادفی شگرف، برخورد نموده بود
نتیجه اش ، لت وپار شدنِ دلِ بیتابم بود
اما اینکه این نگاه ،
چگونه جاودانه شد ؟
به دلیلِ دلِ بیدلِ بی بدیلِ نقاشم بود
آن یک نظرِ حلال
دیگر
سوژه ی زیبای تابلوام شده بود
تا که قشنگترین تابلوی عالم را
از روی آن بکِشم
گرچه زُل زدن به آن تابلوی زیبا
بهیچ وجه ،
دیگرحلال نبود
بهمن بیدقی 99/5/20
بسیار زیبا و غمگین بود
دستمریزاد