حکم باید بکند دادگری بین دوکس
که یکی هست هوا و دگری هست نفس
هر که محکوم کند اوشده درگیر خودش
باید آزاد کند هردو ، به تدبیر خودش
آن یکی هست برادر ، نبریده جرمش
وان دگر عاشق و دلداده، چه باشد حکمش
شاهد دعوی ی آنها بکند گر محکوم
کور آیا بکند ، یا که بسازد معدوم
بسکه شد وسوسه، فریاد بزد وجدانش
پای بیرون بکشد ، یا بگذارد جانش
شرط انصاف برد حکم به قاضی ی دگر
سوزد از حکم و خورد خون جگر
میتراکیانی
دیشب از دیوان تو خط امانی داشتم ،،
نام تو ورد زبانم ،نیمه جانی داشتم
خط برگشتی اگر درگردش دوران شود
با اشاره ،باتو اسرار نهانی داشتم
میتراکیانی
اشک، تنهایی ی چشمان مرا می بوسید
خنده ایی پوچ که بر کام دلم می پوسید
پای دل ، عقربه ی وقت به زنجیر کشید
زندگی کاشتو از آن ثمری تلخ چشید
شب ظلمانی این خوف، روانم می شست
دست تقدیر، بسی حادثه بهرم می جست
پهن گاو ، چمنزار مرا می بوئید
دشمن خونیم از خاک زمین می روئید
پر دردم ، مددی کن،برسان تسکینی
مست کن ، باده بده، من که ندارم دینی
سایه ای بود، به اندازه ی من ماتم داشت
شبحی بود سیه ، از همه رنگی کم داشت
سایه ای بود که آغوش برایم وا کرد
بود تنها و به همراهی من ، تن ها کرد
عاشقم کرد، نه انگار و آتش زد و رفت
شب مهتاب هماغوش، سحر پرزد و رفت
میتراکیانی
رفتم از دست ، زاحوال دلم پرسیدی
پیش چشم همه چشمک زدی و خندیدی
گفتم از حال بدم، قهر و یا بی خبری
گفتی از عشق نمانده به دل من اثری
گفتم آنروز که بیمار شدی تب کردی
دست من بود شفا تا گذر از شب کردی
وقت شادی و تفرج ، من و تو مال همیم
مایه گر هست زیادیم ، اگر فقر کمیم
غنچه از لب بگشا با من دلخسته بگو
شده ای یار دگرکس، کم و سر بسته بگو
پرده از رخ بفکن ، هر چه ندانم رو کن
باش انسان و مرا در قدمت پی جو کن
گفت : جانا تو نداری به کفت سیم و زری
با خود آورده یکی تحفه، که حالا ببری؟؟
تو که خود خانه بدوشی، دل خوش سیری چند
چون نداری گل پیشی چه کنی مارا بند
بند از بند برید، الکنم و حق با اوست
چون حقیقت بشنیدم همه حرفش نیکوست
میترا کیانی
پشت آن سنگردوچشمی باز بود
پشت آن سنگر تنی تبدار بود
پشت آن سنگر نفس میزد دلی
تا بیابد راه حل مشکلی
سنگرم از داغ او تبدار بود
او نه یاد خود که یاد یار بود
لرزش دستش میان خون گرم
آه میگوید ،نه از این درد و غم
تا رها گردد تن از جان ،جان زتن
کاش میشد تا رها گردد وطن
میتراکیانی
بسیار زیبا و دلنشین بود
مثل همیشه
دستمریزاد