« كار خود »
خدا مي داند آن خلقي كه من آن را نمی دانم
همي دانم كه خلقي هستم و خود را نمی دانم
خدايا كار من چونس ، چرا كارم نمی دانم
سر كارم به دستم هست و آن كارم نمی دانم
همي دانم به كار خود،كه سرگردان و حيرانم
ولي از كار خود يارب ،چرا چيزي نمی دانم
خدايا من به كار خود ، پرستار و نگهبانم
كه كار از دست من باشد،بد و نيكش نمی دانم
خدايا رأي من اينـس ،تو را تابع به فرمانم
بُوَد فرمان تو پنهان، من آن پنهان نمی دانم
خدايا هرچه مي دانم ، زِ خود چيزي نمی دانم
زِ فكر خويش ماندم و فكر از خود نمی دانم
خدايا فكر من چونس ،چرا من آن نمي دانم
اگر فكر از منس، آنها چرا من خود نمي دانم
خدايا هرچه سنجيدم تو و خود را نمی دانم
خدايا چون شناسم تو،كه من خود را نمی دانم
تو را نـشناختم اول ، در آخر خود نمی دانم
از اول من كجا بودم ، چرا آخر نمی دانم
من از اول بُدم تابع ، خدايي را كه می دانم
به آن تابع بُدم اما چه مي باشد نمی دانم
من اين مطلب چنين دانم خدايي هست ومیدانم
به هست خود چو پي بردم چرا خود را نمی دانم
كه باشد خالقِ من ،كه من آن را نمی دانم
چرا از خلقت خود ، ديگر چيزي نمی دانم
من از عقلم بـپرسيدم ،به من گفت آن نمی دانم
حسن از من چه پرسي،من اين مطلب نمی دانم
٭٭٭
حسن مصطفایی دهنوی