درودها!
🙏🌷🌷🙏
(دل می رود ز دستم، صاحب دلان خدا را)
چون عاقبت سرودم، یک شعرِ ماندگارا!
گر گوشتان به بنده ست، کم کم بخوانم آن را
بر سفرهء دلِ خود، مهمان کنم شما را!
شرحی دهم مفصٌل، با آب و تابِ بی حد
از قصّه ای که آرد، یادش به من فشارا!
روزی به نوجوانی عاشق شدم ولیکن
شد حاصلم از این کار اندوهِ بیشمارا!
من مثلِ شمع بودم، دلدار، مهرِ رخشان
او مثلِ سروِ رعنا، من ماکتِ چنارا!
موی سیاه و چشمش، همرنگِ بختِ ما بود
لب های سرخِ او هم، در مایهء انارا!
قدّ خمیدهء من، چون ابروی کمانش
مژگانِ او موفّق، در عرصهء شکارا!
تا مدتی نبودم، در مخ زنی موفق
می کرد دل به سینه، احساسِ انفجارا!
تا آن که اندک اندک، جا در دلش نمودم
امّا نشد فراهم، بی مایه اعتبارا!
یک روز رفته بودم، دنبالِ او، فرحزاد
زیرا که بود ما را، آن دور و بر، قرارا!
وقتی که دیدمش گفت: دیر آمدی چرا پس؟
از صبح هستم اینجا، در حالِ انتظارا!
گفتم مرا ببخشید، ای رشکِ ماه و خورشید
بودم به راه بندان، از بختِ بد دچارا!
ناگاه آن طرف تر، دیدم رقیبِ خود را
در بنزِ خود نشسته، بسیار با وقارا!
آمد کنارِ ما و، پا زد به روی ترمز
با خودروی گرانش، نامردِ نابکارا!
زد چشمکی به ما و با بوقِ ممتدِ خود*
از یار خواست فورا، پیشش شود سوارا!
تا او پرید بالا، بی اندکی تعلّل
کردم هزار لعنت، بر رسمِ روزگارا!
شد اشک ناگهان از، چشمانِ من سرازیر
انگار رفته باشد، در دیده ام غبارا!
اینک به گاهِ پیری، مائیم و یادِ رویش
زیرا نرفته از دل، آن یارِ گلعذارا
در من تکیده مردی، بسیار کم توقّع
با یادِ یار مست و از هجرِ او خمارا!
ای دوست تا که هستی، باعشق زندگی کن
زیرا کسی نداند، تاریخِ انقضا را!
محمدعلي سليماني مقدم ۰۳:۴۷ مورخ ۲۴-۰۸-۱۳۹۵
بسیار زیبا و دلنشین بود
خاطره انگیز
دستمریزاد