رفته ای ،دیگر خیالت هم برایم آفت است
کلبه ی تنهایی ام در عنفوان غارت است
برملای راز دیرین، یک تلاش ساده نیست
بر سر راه حقیقت مانعی از جرات است
شهردرخواب است وتاریکی امانم رابرید
دیو بی خوابی وبال غربتستانم شده
خانه هایی سوت و کور و مردمی درخواب خوش
آرزویی شد که کمکم قاتل جانم شده
عاشقت بودم وبعدازرفتنت شاعرشدم
شاعری درمانده که محتاج یک ارایه بود
کاش می شد غنچه لبهایت ازهم میشکفت
سرزمین هامان ولی در انحصارسایه بود
یک شبه صدها زلیخا در درونم خوار شد
هیبت فریادهایم در گلو نشخوارشد
دفترم اندازه ی حجم مرارت ها نبود
در سرم کوهی پراز غم نامه ها انبار شد
دیدنت سرچشمه ی آوارگی های منست
دوریت آوازه ی می خوارگی های منست
چشم تو یعنی شروع خلق یک دیوان شعر
هرغزل توصیفی از بدکارگی های منست
قرص مهتابی وشب ها آسمان در مشت توست
لحظه ای هم بامنِ فانوس دریایی بسوز
ازتلاطم های اقیانوس ها پرسیده ای
یا دلیل جزر ومدها را نمی دانی هنوز؟
می فشارم دستهایت را هنوز از راه دور
پرشده اطرافم از تندیس های بوف کور
شدت دلتنگیم را اینچنین در من بخوان
کوه یخ ها را تصور کن کنار یک تنور
یوسفی که قیمتش را ساربان فهمیده است
دیگر آن بازار هرگز جایگاه چانه نیست
تک تک این واژه ها مصداق عجزم بوده اند
آنچه می گویم مرور قصه یا افسانه نیست
چشمت آهویی ترین چشمان دنیابود ونیست
این غم دیرین دلم را تا کجا ها می برد
دربیابانی که از دشت شقایق مانده است
تکه تکه گرگ تنهایی تنم را می درد
رفتنت رادیده ام ازآمدن هایت بگو
یا امید واهیم را ازخیال من بگیر
آه ای معصومه ی مغضوب قربانگاه عشق
لااقل تنها گناهت را بیا گردن بگیر