باز گشتم از غربت
از سفری دور ودراز
سفری ان طرف دریا ها ،
تا پس از چند سال دوری
بینم همه اهل محل دوست و خویشان خود
تا بدیدارشان شاد شوم ،
وغم این چند سال دوری
زدلم بزدایم
چند روزی پس از آن
با هم آهنگی قبلی مادر ،
منتظر وچشم براه فامیل
از پیر وجوان !
ناگهان زنگ در امد بصدا ،
در که باز شد یکی امد تو
پشت سر هم دیگری امد
همه زیبا وجوان !
همه هم با گل ویا شیرینی،
وارد خانه شدند جز سلام
وعلیکی پاسخ چیزی نیست مرا
همه انگار نا آشنا وغریب
همه در فکر نشان دادن خود
همه در فکر مد آرایش
گفتم زان همه فامیل بزرگ پس چرا
نیست اینجاخبری !
عمو و عمه ودایی و خاله ها پس کجایند عزیز ؟
نام زهرکس بردم مادرم پس از سکوتی سنگین !
و بسی حزن آلود
گفت آو هم مرد ،
پس این همه مهمان کیانند زان همه قوم بزرگ مادر،
همه آشنا ولی همه با هم بیگانه ودورند زهم
من چه گویم با آنها ؟
قصه دل با که من ساز کنم !
خلاصه وبا چند کلام ،
خود را تک وتنها دیدم ،
یک بیک با یکدیگر گرم خوش وبش
همهمه بود وسرو صدای بسیار
باز هم ،
این من بودم و این تنهایی
مادرم داد ندا بر من مغموم ،
که هان پسرم :
بارها گفتم حاصل چند سال دوری از وطن است
این همه تنهایی و مغمومی تو
بهرام معینی (داریان) شهریور / ۱۳۷۳
بسیار زیبا و بجا بود
هیچ کجا ایران نمی شود