صد سال تنهایی
آن زن و شوهر ازتمامِ دنیا ،
فقط هم را داشتند
والدین پیرزن را گویم
تا او به دنیا آمد
هردو با مرگ تلخ شان ،
- با چند ماهی فاصله -
صبر را ناخواسته در دنیایی وحشی ،
تنها گذاشتند
نامِ صبر را ، قابله بهر اوانتخاب کرد
درهمان روزِسیاه ،
صبررا تسلیم به ،
یک یتیم خانه که میشناخت کرد
یتیم خانه ای ،
دربطنِ یتیم خانه ی، کشورِ ایران اش
دیگر آغازشده بود ،
زندگیِ سخت و پُراندوه و ،
بسی ویران اش
اولین جنگ جهانی تازه آغازشده بود
همه دنیا ، مملو ازغم شده بود
سایه ی درد ، برتمامِ تنِ او پهن شده بود
یک پسربچه ی صِرب، که ۱۸سال داشت ،
ولیعهدِ اتریش را کشت
دنیا ریخت به هم ،
ابلیس که مانند همیشه کینه ازآدم داشت ،
کاری کرد که درطی چهارسال زمین ،
ده میلیون نفر،
جسد درکام اش داشت
بی آنکه ابلیس حتی یک تیرشلیک کند ،
همه آنها را کشت
این صِرب ، بی آنکه بداند صبر را هم ،
به دردِسر انداخت
او، با بازیِ پرخطرش ،
جهانی را ، به جانِ هم انداخت
دردسری ، مملو از بیماری وغم ،
پُر از وحشت ، پُر ازقحطی ، پُر ازدرد
اوبهانه ای به دستِ خفاشان داد
تا کینه ی چند ساله شان بترکد
از خونابه اش ،
دوستی ها هم ، همه بترکد
بادکنکی به نام انسان مانَد ،
آنهم درحال عروج بترکد
.
.
ده سال گذشت
بهر صبر، این مدت ،
خنده که نه ،
بی یک لبخند گذشت
یک زن و شوهر، ناشی ازمسامحه ،
او را دزدیدند
مدتی گشتند دنبالِ صبر ،
اما صبرشان نبود ، هم قدرِ صبر
رد پایی هم دگر از او ندیدند
فقط یک صبرمانْد ،
با جهانی از صبر
بی شرفها صبح تا شب ،
از او بیگاری کشیدند
درمیانشان ،
با آنهمه کودکانِ رذل ،
تنها مانده بود
هرکدام به او، اُردی میداد
او درمیانِ آنهمه رذل ،
بدجوری تنها مانده بود
مثل برده بین آن ددمنشان میچرخید
مثل میراث شده بود ،
بین وارثانِ بد، دست به دست می گردید
اوهم چون کسی نداشت ،
از فراری شدن اش می ترسید
صبر ، صبر می کرد و زخم ،
زخمِ دلش میافزود
روحش ،
پُر از وصله پینه بود
صد سالش شده بود
صد سال تنهاییِ سخت
صد سال بردگی
صد سال کارِسخت
همه پیشانیِ پرچین وچروکش ،
پُر ز پینه بود
وقتی ملک الموت به پیش اش آمد
یک تنها یافت
و چنین بود جهان ،
برای اولین بار، او را
باز تنها ،
ولی با لبخند یافت
برای اولین بار،
لبخندی ملیح ،
بر لبانش ماسید
فکرمیکنم او،
باغ بهشتش را دید
ولی حیف ،
در این دنیا خودش ،
لبخندش را ،
به لبهای چروکیده اش هیچگاه ندید
بهمن بیدقی 99/1/8
بسیار زیبا و شورانگیز بود