کلمه ای اِدا نشد
و نشد که زبان، خونِ حرف را بمکد
بیشترِ صورتش چشم بود وُ من
از چشمهایش خواندم بیماریام، کور است و لال و فقط میسوزاند.
و هنوز میانِ لبهایش فاصله ای نیفتاده بود
و رُژش با دندان شکافته نشده بود،
که من از تفسیرِ نگاهِ نگرانِ مادرم
و طولانی تر شدنِ قنوت هاش
فهمیدم ساده نخواهم مُرد در نهایتِ این احساسِ تازه رسیده از راه.
همان روزها که مَردم
از این منِ چند شانه ایِ غول پیکر، تن را، و او با پشتکاری بیشتر، روحم را
خرد کردند
از تصورِ فردای بی او، فهمیدم که خوش نیست پاپیچِ «بغضهای» کودکانه ام شوم و
قورتشان نداده ام.
بغض هام را میباریدم و تو که راه میفتادی،
به جای هر دویمان من چشم می بستم و تصور میکردم دوتایی اگر راه برویم دنیا چه شکلی میشود.
بخواب.
وَ زمزمه کن اشعارِ بی قافیهء معروفت را:
"گورِ پدرِ ماه و خورشید وُ ما و صدای فواره و عشق و درخت ها که میرقصند در باد"
بخواب.
من هم نیمه شب که فکر میکنی خوابیده ام
این نوشته را در پاتوقِ مجازیمان
میگذارم تا بخوانی
و مثل همیشه
نفهمی.
نوید خوشنام شنبه 3 مرداد 94