كودكي هايم ، ابرهاي سفيد
رفته با باد ، رفته تا آن دور
سايهء ابرهاي سرخ و كبود
بازي رنگ و ابر، بازي نور
رقص مهتاب روي آبِ حوض
ماهيان را به رقص آورده
گربهء ملوس همسايه
روي ديوار دم علم كرده
رهگذر توي كوچهء بغلي
زير لب با خودش غزل مي خواند
نعل كفشش به سنگ مي ساييد
گه گهي در مسير خود مي ماند
آسمان پر ستاره و زيبا
يك ستاره نشانهء من بود
هر شب از چشمك ستاره من
آسمان چقدر روشن بود
ناگهان يك شهاب شعله كشان
خطي از نور در افق پرداخت
پدرم گفت : يك فرشته زِ نور
سوي شيطان و ديو تير
انداخت
نورِ فانوسِ بادبادك ها
سينه كش تا به ماه بالا بود
پشّه بَندِ سفيد توري تخت
مأمَنِ امن خواب و رويا بود
كاسه و كوزهء سفالي آب
لاجوردي و سبز و آبي بود
نيمه شب جرعه اي زِ آب خُٰنَك
رفع كابوس ، تا بخوابي بود
غرّش رعد در دلِ شب ها
نالهء ديوهاي قصّهء ما
نورِ بَرقِ جهيده از دلِ ابر
تيرهاي پري قصّهء ما
قطره هاي درشتي از باران
ناگهان به نيمه شب مي زد
خيس مي كرد رختخواب و لحاف
خواب شيرينِ ما به هم مي زد
عطر شب بو و نرگس و نارنج
زيرِ هَشتي در حياط پيچيده
روي تختِ كنارِ آبي حوض
يك سبد سيب روي هم چيده
سقف توفال و بوي كاهگل و خاك
با صداي كلاغ روي درخت
در نسيم خنك به وقت اذان
مادرم شسته بود طشتي رَخت
بوي نان بود و آشِ داغ و پنير
سفرهء رنگ رنگِ پر بشقاب
چاي داغ از سماور جوشان
قرص ناني و كوزه اي پر آب
وه چه خوش بود روزگار قديم
روي كرسي سماور و سيني
چَك چَكِ چلچله به فصل بهار
توت و كشمش ، نبات و شيريني
سوسن خاطرات سبزِ مرا
غرشِ رود عمر با خود برد
قصّه هاي قشنگ مادر را
در شبي سرد ديو قصّه بِخورد
بازي كودكي ما گمشد
خَر پليس و الك دولك چل سنگ
سينه ها پر زِ غصه گرديده
نيست ديگر كسي دگر يك رنگ
سيدمحمدطباطبايي
مبین مشکلات جامعه