اعترافات یک تبهکارِمُرده
عمری به تکاپو بودم، جهت داشتنِ آن دنیا
ولی انکار نمودم آخرت را، یعنی این دنیا
من بجز دنیای فانی، فکر نکردم هرگز
یک نشان اش اینست :
انگشتری ام که ، پس ازمردنم ربودند ،
جنسش از الماسه
یادم ست، آدرس آن مغازه را ،
که حمله کردیم به آن، جهت دزدیدنش
مغازه ی آن مقتول ، واقع در سلماسه
چه سرقتی بود ، با سلاح
با تفنگی از نوعِ قناسه
با صد حیله، من گریختم از آن،
گردن دیگری انداختم من، او اعدام شد،
به همه افراد مزدورِ خودم می گفتم :
میکشم اورا که گوید چیزی ،
چون رازه
اینجا را ببین، دُور قبرمن همگی جمعند
اینهمه شخص تبهکار ، ندیدم یکجا
مگر اینجا کنفرانسی ست یا اجلاسه
ظاهراً پدرخوانده ای چیزی بودم، که خود نمیدانستم
همه ی اراذل آمده اند ،
ازسنگ و کلوخ وشن بگیر و تو بیا ،
تا ماسه
ظاهراً هریک بگونه ای به من ربط دارند
خیلی ها برایم ناشناس اند ولی ، حس میکنم اینجا،
پُر از شخصیت و اشخاصه
همه اینها که مانند مگس، اطراف مقبره ام میگردند
برای مرده خوری آمده اند
آن بزک کرده که هم شانه ی همسرم نشسته، تو هم می ببینی؟
بی خبرست، زنم از رابطه ی من با او،
سالها، معشوقه ی من بود، کلی تیغ زد مرا،
او کسی نیست فقط رقاصه
فکر میکردم، خیلی زرنگم، درکار و زندگی ،
حالا می بینم ، زرنگ نبودم هرگز که هیچ ،
خیلی احمق بودم، قسمت اعظم این تباهی ام ،
از وسوسه ی خنّاسه
آن نامرد را می بینی نشسته کنجِ چپ ،
روزی دست راست من بود ،
او بود که لو داد مرا، حریفان هم به جسارت، من را کشتند
گر توانم بود اینک، میکشتمش آن نامرد را ،
اسمش مرداسه
کت وشلواری که پوشیده ، خیلی گرانست دغل
یاد جامه های شیک خویش افتادم، که ابتیاع میکردم
ولی با تأسفی سخت، همه با پول حرام،
ولی اینک کفنم را تو ببین ، مانند شماست ،
جنسش از کرباسه
یک عمر شنیدم خوب باش، خدا می بیند ترا،
هیچ باورم نشد ،
وقتی مُردم ، تکرارکه شد، همه ی آن خاطرات گنه ام ،
آن زمان بود ، من فهمیدم :
ما همه سوژه ایم و، دنیای ما عکاسه
مادرم که مثل من نیست پرازاخلاصه
کلی راهنمایی کرد من را، ولی نصایحش را، من نشنیدم
همه اش میگفتم : اینها همه اش بازیِ با الفاظه
تا چه حد به گوش من خواند نَرَوَم سوی خطا
اما یک گوش من در بود ،
دیگری دروازه
راستی این مَرده ، که مُرد چند لحظه ی پیش، میشناسمش
ای فلانی ! چرا ازدیوار، رد میشَوی احمق ،
بیا ، از اینجا رد شو،
بیا در بازه
داشتم میگفتم :
اینقدرمکر نمودم ، دغل بازی ، پیشه شد مرا ،
یادم است اسم مرا گذاشته بودند :
مِستر چلپاسه
یکعالمه این وَر و آن وَر پریدم به کار
همه اش هم به گناه ، حال من فهمیدم ،
توفیق درآن روحی ست که در پرداسه
عمری به بطالت گذراندم ،
آزار ندادم همه را، فقط دربیداری
درخوابم هم، آزار دادم همه را ،
با خُرناسه
اعتراف یک رذل ، موضوع کمی نیست برای عبرت
که معمولی باشد، بگذریم راحت ازآن،
اتفاقاً برای درس، جهت نرفتن از راه گناه ،
خیلی خاصه
روحم به عذابست خیلی ، گرچه دائماً، باز لودگی کنم
واقعاً وضعیت کنونی ام حساسه
روحم خیلی سرگردانست ،
راه می رود اینک، چو دیوانه ای بر روی خاک ،
مثل مگسی بی پرو بال
تأسف میخورم برخود ، دلم، بد میگیرد
وقتی می بینم روحهایی که، می آیند پاک ،
بالهاشان تا چه حد ،
پُر از پروازه
لحظه ی مرگم را، خوب بخاطر دارم
به اجیرشده ی نامرد ، من می گفتم :
بگذار کنار، بچه بازی که نیست ،
آنچه در دست توست، قلاب نیست ،
یک داسه
حالا بجز عذاب ، نمانده باقی
یکعالمه نکبت ، حسرت ، افسوس ،
وَ پشیمانیِ بی اندازه
بهمن بیدقی 98/11/3
آموزنده و زیباست
حکیمانه