ترجيع بند
سيدمحمدطباطبايي
مسكين تهراني
چشم به تنهايي و شب دوخته
غصّه و غم در زده در كوفته
رنگ خزان ريخته در كوهسار
باد خزاني همه جا روفته
صولت پاييز دلم زرد كرد
آتش این خانه شد افروخته
درد فراق تو چه جانكاه بود
شعله شده شبپره را سوخته
آتش شمعي كه تو افروختي
سوختن از درد من آموخته
پنجرهء صبح دلت باز كن
راز مگو با سحر آغاز كن
بي تو قلم جوهرش از خون چكيد
وهم و جنون در سر مجنون چكيد
مرثيه از درد به ديوان نوشت
رازقي از عطر تو گلگون چكيد
خوشهء انگور به جوشش رسيد
مستي چشمان تو ميگون چكيد
غنچه گلِ سرخ اگر خشك شد
شرم به رخسار تو مفتون چكيد
صورت معني به حقيقت شكافت
ثقل تو اي عشق به كانون چكيد
پنجرهء صبح دلت باز كن
راز مگو با سحر آغاز كن
نقش تو درپردهء شب باز شد
شام غریبان دل آغاز شد
غصّه و اندوه به جانم نشست
تا كه غزل همدم اين راز شد
كلك به ديوان تبي از شعر بافت
نغمهء شبگير به آواز شد
باد كه گيسوي تو افشان نمود
بوي غزل عطر گل ناز شد
باربُد وهم به جان چنگ زد
عود نكيساي دلم ساز شد
پنجرهء صبح دلت باز كن
راز مگو با سحر آغاز كن
ماه كه فانوس شب آويخته
لشكر شبتاب بر انگيخته
تكّهء ابري كه به رقص آمده
نرمهء نورش به مِه آميخته
دختر مهتاب به دامان تور
مخمل انوار به شب بيخته
ماهي رخشان تن ماه چون
پولك مهتاب زمين ريخته
نقش رخ روي تو در آب ديد
ماه اگر گشت به خود شيفته
پنجرهء صبح دلت باز كن
راز مگو با سحر آغاز كن
شمع شب افروز بگو ماه کو
يوسف گمگشته درين چاه كو
نيست جُدَي تا كه بيابيم راه
قافله گم كرده بگو راه كو
خمره به جوش آمدوانگورپخت
راحتي و خواب شبانگاه كو
سوخت درين عشق ولي دم نزد
سينه پر درد بگو آه كو
خفت و خواري و مرارت كشيد
فّر كياني تو بگو جاه كو
پنجرهء صبح دلت باز كن
راز مگو با سحر آغاز كن
خوشه پروين مي از ابريق ريخت
شرم رخ ماه به تعريق ريخت
ابر و ستاره به هم آميختند
دانه الماس شب از ميغ ريخت
لشكر غم بر دل من تاخت عشق
خون سياوش شد و از تيغ ريخت
راه شب تيره به آخر رسيد
حاصل دردي كه به تفريق ريخت
باد سحر چون كه وزيدن گرفت
نور شد و بر دل زنديق ريخت
پنجرهء صبح دلت باز كن
راز مگو با سحر آغاز كن
زهره درخشيد و پس كوه رفت
پاي پر از تاول و مجروح رفت
غرق به گرداب شب افتادگان
كشتي طوفان زده ء نوح رفت
آنچه به پندار عبث كاشتم
عقل پي توبهء نصوح رفت
نور تو تابيد و رواقي گشود
دفتر عشقي شد و مفتوح رفت
آينه در قاب شبم خيره شد
چون به عروج از بدنم روح رفت
پنجرهء صبح دلت باز كن
راز مگو با سحر آغاز كن
سوته دلان دست نوازش رسيد
فجر شد و لحظهء تابش رسيد
باد خزان بوي بهاران گرفت
ابر بيا مژده به بارش رسيد
بوي گل از عطر اذان ريخت باد
وقت دَهِش نوبت بخشش رسيد
عشق بيا سرخ تو سجاده كن
شب زدگان وقت نيايش رسيد
سجده كن اي ماه به خاك رهش
سائل مسكين گَهِ خواهش رسيد
پنجرهء صبح دلت باز كن
راز مگو با سحر آغاز كن
سیدمحمدطباطبايي