سه شنبه ۱۵ آبان
|
دفاتر شعر احمد ابراهیم زاده
آخرین اشعار ناب احمد ابراهیم زاده
|
یادم آید آن روز
دل من ابری و سرد
و جهانم یک فصل
سالها بود که باران خزان میبارید
بر سر من، بی چتر
سرپناهم بود یک خانه ی پوچ
مردمان در قفسِ تابلوهایش بی حس، بی لبخند
ناامیدی به در و پیکر این خانه ی مردِ مرده
چه لگد ها میزد
خانه بی مونس و همدم خانه؟
خانه ام خانه نبود...
ولی آن روز به یادم آید
باد رقصان و خرامان آمد
قاصدک باد سوار
خبری آورد از جنس بهار
سر و جان و دل و ایمان مرا با خود برد
و رسانید مرا تا دریا
و رها کرد آنجا
و شنیدم دریا گفت بساز!
خانه ای در دل خود؛
که قرار است خدا
نیم نگاهی به تو اندازد و این خانه ی دل
چلچراغان بشود...
من نشستم مبهوت
مات از گفته ی دریای امید
ناگهان دیدم من دورادور
و چه نزدیک اما،
دختری می آمد...
یک فرشته که زمینی شده بود
تا نگاهم به دو چشمش گره خورد
سیل احساس مرا با خود برد
همه عالم دیگر
پیش من هیچ نبود
همه دنیای من آن روز فقط، فقط آن دختر بود...
دخترک با نفسش، به فلک جان میداد
با درخشنده نگاهش خورشید،
از حسادت خوابید؛
همه گل ها به هوایش
سر تعظیم فرود آوردند؛
ماه انگار در آیینه خودش را می دید
هر کجا می نگریست
ز وجودش همه جا باغ هَزاران شده بود
رقص گیسوی سیاهش
باد را رام و ز خود بی خود کرد
عاقلان سر به خرامان قدمش می دادند
عاشقان یار رها کرده به خاک افتادند
ز خداوند تمنا کردم
به زمان و به زمین
به شب و روز و بلندای فلک
به خم چرخ برین
قسمش دادم و نامش به زبان آوردم
از خدا خواستمش
داد مرا
و زمان از حرکت بازاستاد
دخترک گردن باریک و بلندش چرخاند
و مرا می نگریست
و دلم باز انگار
زیر رگبار نگاهش جان داد
سوی من آمد و در باغ دلم
ذره ای از خود کاشت
از میان همه دنیا من را
لایق عشق نجیبش پنداشت...
پس آن روز قشنگ،
چند روزیست ک خوش میگذرد؛
غم و ناراحتی و غصه و حسرت
همه رفتند کنار؛
همه در خانه ی ما می خندند
در و دیوار سپید خانه
می دهد بوی خدا
زندگیمان با عشق
می نشیند سر یک سفره و می نوشد آب...
خانه ی من دیگر
خانه ی ما شده است؛
پس آن روز قشنگ
خانه ام، خانه شده است...
|
|
نقدها و نظرات
|
درود بر شما و سپاس از لطفتون استاد بزرگوارم | |
|
درود سپاس از لطفتون | |
|
درود بر شما بانوی ادب و استاد بنده | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.