يکشنبه ۲ دی
|
دفاتر شعر احمد ابراهیم زاده
آخرین اشعار ناب احمد ابراهیم زاده
|
روزی از پنجره من پرسیدم
که چرا بین من و دنیایی؟
هرچه آن سوی تو بر فرش خدا نقش شده
همه زیباست و من، دورم از این زیبایی
مثلا اینجا، این گوشه، همین نزدیکی
آری این شاخه ی کنجکاو انار
که سرک میکشد از پشت حصار
تا سَر از سرِّ گل و بلبل این باغچه در آرد و آه
چه نجیبانه گل از فرط خجالت سرخ است
یا کنار باغچه ی سبز و بنفشِ ریحان
روی تختِ چوبی باورها
زیر درختِ اذکار
کاروان مورچه
در طواف کعبه ی قندانند
چه زیارت هاشان شیرین است!
یا که آن پیچک بازیگوش را
هوس سیبِ سرِ شاخه چه مجنون کرده!
چه بلند پرواز است نردبام چوبی کنج حیاط
چه پر از فردا هست خواب نرم دانه، زیرِ سنگینی خاک
در بلندای چنار خانه ی همسایه
لشکر گنجشک ها
پاسبانان سحرخیز حیاط صبح اند
هر کجا می خوانند
از هجوم کرم ها
بر حجاب انجیر
بر عفاف آلو
بر تن باکره ی سیب نجیب راستی
خبری دیگر نیست...
در حیاط پر حیات
ماهی حوضچه ی بیداری،
در خیال پرواز
آسمانش آب است
چهره ی خورشید را با نوازش هایش
می سپارد به غروب
و شب هنگام با ماه عمق را می فهمد
و حقیقت
در آواز سکوتش پیداست...
آری ای پنجره من می دانم
پشت اتحاد این آجرها
کوچه در تکرار است
چند سالی است که آدم ها را
من ندیدم اما
در تئاتر دیروز
پیش از اجرای گروه مهتاب
آسمان سمفونی باران را
بر تن خاک نواخت
بوی خاکِ خیس از کوچه پیام هم دلی با خود داشت...
آری ای پنجره
ای مرز میان منِ پوچ و منِ شوق
در ورای تو زمان در نفسِ چلچله هاست
هر چه آن سوی تو بر بوم جهان رنگ شده
نایب روح خداست
باد احساس مرا می فهمد
هر چه را می بویم
به مشامم عشق را می بخشد
بوی نان تازه ی همسایه ها اول صبح
عطر بازمانده از شب بوها
نفس باده ی ریحانی و مستی نسیم
و هوایی پاک و بس صاف تر از قول سپیدار شمیم...
آری ای پنجره
این فاصله ها باطله اند
تا خدا راهی نیست
هر کجا چشم رود
ردی از روشنی و معجزه هست
ردی از یاد خداست
نورِ جا مانده ی خورشیدِ طلوع
پشتِ غروبِ انکار
پرتوی رد شده از پنجره های بسته،
بر اتاقِ عُزلت
بازی تابش وارسته از ابر حاشا،
بر دروغِ آینه
رقصِ هفت ستاره در عقدِ ثریای خمار
جانماز کهنه ی خاک خرد،
زیر درختِ بخشش
سجده ی بوته ی بی خار شقایق،
پیش پای آفتاب
وصلت ذهن و زمان در قاب روی طاقچه
جنگ رنگین قشون باغچه
دست به دست رفتن شبنم بین گردان سپید و ارتش سبز زمین
از بلندای سمن
تا فرودی آرام روی دستان چمن...
آری ای پنجره
آن سوی تو دنیا دنیاست
زندگانی زنده است
همه در جریانند
حیف اما همه از خویش پُرند
همه می بینند پرواز پرستو ها را
منِ خالی اما
پشت پرواز پرستو کوچ را میفهمم
من خدا را هر روز
در بهار گل پوش
در جنون شعله ی تابستان
در سقوط پاییز
در زمستان و سلام سرما
لابه لای بوسه ی پروانه ها
در شکوه شوق سنجاقک ها
در سرود آسمانی هزاران بلبل
پشت هر ثانیه ای می بینم
می شنوم
می بویم
هر چه زیباست خداست
آری ای پنجره من می فهمم
که خدایی پنهان
در همه چیز پیدا هست
و خدایی پیدا در همه پنهانی هاست
پس تو ای پنجره بگشا خود را
و مرا از قفس خانه ی تن بیرون کن
که به دیدار طبیعت بروم
که خدا را از آب نجیب چشمه
که خدا را از دست پر از بخشش رود
که خدا را هر صبح
از نگاه گل بی منت افتابگردان
از هر آنچه که در این نزدیکی
یا در آن دورترین فاصله هاست
رایگان من بخرم
به خودم هدیه کنم...
|
نقدها و نظرات
|
درود بر استاد بزرگوارم که همیشه به بنده لطف دارن | |
|
درود بر شما دوست و استاد پر محبت بنده سپاس فراوان از نظر پر لطفتون | |
|
سپاس از بزرگواریتان استاد عزیز بنده | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
خوش آهنگ و زیبا بود
طولانی