شهر جـــدایی
هم جنس غم و دردم ، از عاشقی دلسردم
حاشا نکنــم این را ، در عشـــق کم آوردم
وقتی به تو دل دادم ، در لحظه ی شیدایی
در آینـــــه ی چشمت ، دیـــدم همه زیبایی
آن دم که لب گرمت ، چشمان مرا بوسید
هر قطــره ی خواب من ، رویای ترا می دید
شد عطر نفس هایت ، انگیزه ی هر خواهش
در راز و نیــاز من ، تــــــو عــاقبت بخشش
در وقت سحر ، هرگاه ، دستی به دعا آمد
از معجــزه ی عشـقت ، در یاد ، خـــدا آمـد
چون همسفر عشقم ، دلبسته ی دلبندم
در وســـعت عشق تو ، از غیر تو دل کندم
رفتی و کنــــون دیـــگر ، هنــگام شتا آمـد
از یــاد برفتــــم مــن ، ایام جفــا آمـد
تصـــویر خیـــالت را ، در باور یک انـگار
نقشی به خطا کــردم،با وســوسه ی دیدار
از عشق تو سهم من ، یک حس پر از تشویش
در صفحه ی احساست هم مات شدم هم کیش
در کــوچه ی دلتنگی ، هـر رهگذری آید
از نام تو می پرسم ، گـــیرم خبری شاید
در شهـــر جــدایی ها دنبال تو میگردم
فریاد مرا بشنو ، از ســـینه ی پر دردم
همقصّه ی عشق من ، از من خبری داری ؟؟
در بی خبری تا کی ، تنهام ، تو بگذاری
من شعله ی خاموشی در سینه پر دردم
درحســـرت آغوشــت جا مانده تن سردم
سودابه طهماسبی
درودبرشما
مثنوی عاشقانه عارفانه ی زیبایی بود