دفتر شعرم یهو از روی میز افتاد
قلبم هری ریخت چیزیت نشه
آخه میدونم این روزها لای دفتر شعرم پرسه میزنی
خدا را شکر
پاییز باشه .غروب باشه.نم نم بارون پاییزی هم بیاد
اونوقت تنها یه نخ سیگار میخواد که آتیش بزنی به همه دلتنگیهات
بریم بیرون
دستت را بده من
میریم همین پارک جنگلی پر از درخت
آهای آقا دو تا فنجان چای دارچین
راستی یادته مرد وقتی یکی از چایی هارا گذاشتم اون طرف میز هی میرفت هی پشت سرش و نیگاه میکرد
هیچکس چشم دیدن خانم به زیبایی تو را نداره
راستی برگشتنی بازون شدید شد پالتوم را در آوردم انداختم رو دوش تو همه چپ چپ نیگاه میکردن
خسته شدی رسیدیم خونه خیلی چسبید
مادر: آهای پسر باز باین عکس بی جان رفته بودیگردش آبرو برامون نذاشتی
پدر: آخه پسر چرا نمفهمی اون مرده میفهمی
نه پدر فروغ نمرده ما مردیم من .تو .مامان فروغ من زنده است چای اش را خورد
هر شب دو تا بشقاب غذا میکشیم
با هم حرف میزنیم
راستی قرار فردا ببرمش دکتر رنگ و روش این روزا پریده
مادر : آخه خل چل یه عکس این همه به خودت اینور اونور میکشی رنگش میره دیگه
پس سرفه هاش و چی میگی مادر
دیشب براش سوپ دادم خورد
مادر :خدایا منو بکش راحتم کن
تو برو قفسه استراحت کن عزیزم هیچ چششم دیدن تو را نداره
درودبرشما
دلنوشته ی خوبی بود
شبیه یه داستان کوتاه بود