در این دوران پر آشوب مکّار
بشر شد از بدى، رنجور و بيمار
به همنوعش كند بى اعتنايى
ندارد جز ستم ها، آشنايى
ستمگر باشد او، خوبى غريب است
عدالت از وجودش، بى نصيب است
نمى داند كه از اين مکر دوران
شد انسانيّتش در قعر زندان
در اين دوران ما، خوبى، حقير است
عدالت هم به هر جايى فقير است
سفيدى شد در اين عالم، سياهى
سعادت هست ويرانى، تباهى
که ارزش های انسان، گشت معکوس
و خوشبختی ظالم هست ملموس
اگر پول آيد از زشتىِ اعمال
شود آن کارها، خالی از اشکال
چنان گويند این ارزش به هر جاست
که گویا مهربانی، لفظ بیجاست
جهان بر مهربانی ها بخندد
و هر در را به خوبی ها، ببندد
اگر انسان شود همرنگ دوران
جدا می گردد از نیکی و احسان
محبّت را چنان بيهوده بيند
که گویا کلبه ای فرسوده بیند
نمی داند که خوبی، کاخ زیباست
محبّت هم در آن، باغى دلاراست
فقط اين باغ، پابرجا بماند
که هر مخروبه ظلمی را براند
محبّت هست آبادى دلها
نبودن کینه ها، شادی دلها
بشر رد کرد خوبی را و خواب است
که این دوران ما، کامل سراب است
خودش را هر بشر، ناديده گیرد
و هر نیرنگ و ظلمی، می پذيرد
بر این آلودگى، اصرار دارد
که از جهلش، دلی بیمار دارد
اگر او نیست خوبی را خریدار
به سختی می شود با عدل ، بیدار
پس ای انسان ! به خوبی باش هشیار
که از خوابت، نگردی سخت بیدار
آموزنده و زیبا بود