دوشنبه ۵ آذر
تکاپوی خیال شعری از علی صمدی
از دفتر بهترینم باش نوع شعر
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۲۲ تير ۱۳۹۱ ۱۱:۰۳ شماره ثبت ۷۴۰۴
بازدید : ۷۱۲ | نظرات : ۸
|
|
در تکاپوی خیال
وقتی که پریشان گشتم
و ترا از روزنه عشق تماشا کردم
و زمانی که اقاقی همه سرمست تو شد
همه قبله گاه من دست تو شد .
تو اگر خوبترینی
تو اگر ماه ترینی
تو اگر ناوک ابرو داری
تو اگر پیچش گیسو داری
تو اگر چشمه یک عشق زلال
از سراپای نگاهت جاریست
و دلت آینه ی شیداییست
کسی اینجا پشت یک تنهایی
پشت قاب خالی شیدایی
دیده در راه تو گم کرد و
ترا از گل سوسن طلبید و
قامتت را به غزلخانه عاشقی سپرد
و برای لحظه رویش تو
از خدا عشق طلب کرد .
دلم آنروز گواهی میداد
که تو برتر ز غرور گل سرخی
که تو همپای گل نسترنی
که تو تنها گل فردای منی
و من آنروز ترا
به احساس قشنگم
به طراوت شعر لطیفم
به دلم ، پیوند زدم
و دلم را خانه محبوب تو کردم
و ترا نوشتم آهسته وبا نسیم گفتم :
روزی این دلبر زیبا
گل زیبای دلم شد
همه معنای تبسم
مالک درد درون دل من
همره راه خوش منزل من شد
وتو آهسته تبسم کردی
و مرا تا سر گلدسته عشق
تا اجابت نیاز عاشق
تا سحرگاه علایق
در پی لذت ناخواسته ای
پی آواز قشنگت
پی قامتت کشاندی
و به دست گرم پاییز سپردی .
کاش قبل از اینکه دلمان خسته شود
و در دوستی قشنگمان بسته شود
به تقاضای بنفشه پاسخ مثبت میدادیم
و می نوشتیم کنار پنجره
تا عطش جاری هست
وحس اصالت داریم
من و تو همسفریم .
یاد آنروز بخیر
یاد آن حضور زیبا
که تو از راه رسیدی
یاد فردای پس از آن
یاد خندیدن تو
یاد رقصیدن شوق
در صدف چشمانت
یاد چشمان قشنگت
یاد دستان ظریفت
یاد مژگان بلندت
یاد مهربانی تو.
و من اینجا و بیادت
از تو بسیار نوشتم
از تو تا آخر پندار نوشتم
از تو که سبزترینی
از تو که مثل قصیده
پاک و زیبا و بلندی
از تو که تنها غزل دفتر شعرمن شدی
پیک معشوقه پسندی
قاصد فصل بهاری
بی نظیری ، ماندگاری
ریشه در بطن ستایش داری
شاخه از درخت خواهش داری
میوه باغ دلت طلسم زیبایی
گل سر شاخه باغت همه شیدایی
سایه ات بر سر تنهایی
سایه ات گسترش بی سرو پایی
دل دریایی تو مواج است
موج سرکش دلت بی پروا
ساحل امن لبانت پیدا
دل سرگشته من بر سر موج عاشقی
حیران دو چشم تو شد و
غرق شد در شهد لبانت
در فضای بیکران آسمانت
در بلندای سکوت دلنشینت
در ترنم قشنگ خنده هایت
و درون قاب کوچک نگاهت
و رفت از سر دیوار تمنا بالا
روی شبنم
روی بال شاپرک های خدا
پشت دروازه چشمان کبوتر
پیش یک چلچله رفت
پیش پیدا شدن ماه از ته شب
روبروی قاب یک ترانه
زیر تندیس بهانه
تا زند دلش به دریای وجود
و گذارد سر خود را بر سنگ
و بگوید به همه عاشقها
که گل و شبنم و قمری
همه از چشم عزیز دل من پیدا شد .
بی گمان ناز تر از قصه تویی
عشق سر بسته تویی
بی گمان در تپش رویاها
سکوت مهتاب تویی
خواب تویی
عاشقی ناب تویی
روشنی چشمه خورشید تویی
گرمی مهشید تویی
حس شب عید تویی .
تو آخر هر تفسیری
بی ریایی، بی نظیری
من چه گویم
نتوانم که ترا وصف کنم
سینه از حس تو لبریز ولی
قلم از ذکر تو عاجز
نتوان محو تو شد
نتوان از تو نوشت
تو سراپا همه نوری
با شعوری
تو شکوه یک نیازی
تو ترنم نمازی
مثل یک چلچله عاشق
مثل یک دسته شقایق
تو شکوفائی پندار منی
مصرع بلند گفتار منی
آسمان محو دو چشمان تو شد
گل و بلبل همه حیران تو شد
دل دیوانه من عاشق دستان تو شد
و تو تا آخر یک ترانه رفتی
بی بهانه ، و تو عاشقانه رفتی
رفتی آغاز کنی ، ناز کنی
صف به صف دلشدگان را همه آوازکنی
گره از ابروی زیبا صفتان باز کنی
و چه زیبا صفتانی ، دلبرانی
که تو را جمله رکوعند همه
و دو چشمان تو قبله گاه آنها
و خم زلف ترا جمله سجودند همه
و به پیشانیشان نشان طاعت بزدند
که همه خدمت روی تو کنند
که همه خادم کوی تو شوند .
من ترا با عطش عشق تماشا کردم
و سراپای دلم را
با گل خنده تو سنجیدم
و به صفحه دلم
عکس چشمان فریبای ترا هم بکشیدم
و ز ساقی و می و باده رنگین
ز سحرگاه و شفق
ز گل و پیچک و شمشاد خرامان
ز پرستو ز قناری
باد سرمست بهاری
همه خوبی و گل روی ترا
همه جلوه های نیکوی ترا
همه مهربانی خوی ترا من بشنیدم .
در صدایت حس عاشقی خروشان
و نوازش صدایت پنهان
و طراوت صدایت امید
رنگ خوشبختی تو سبز و سفید
و تو ای سبزترین رایت عشق
و تو ای نیک ترین دوست
و تو که خالص و نابی
به زلالی شرابی
که دلت پر شده از مهر
پر از شوق دلت
و دلت پر شده از شیدایی
تو طلوع صبح یک فردایی
تو طلوع نور در شبهایی
تو همان ستاره هستی
که در آن سوی افق
روی تابندگی ماه
سوسوی نگاهت به من است
و من از روی زمین
به تماشای رخت مشغولم
ای سراپا همه خوبی
ای سراپا همه شادی
که همه دلشدگان مست شوند از گل رویت
و طنین خنده هایت
بلبلان را همه سرمست کند
و شکوه خنده هایت
و تبسم صدایت
زیر آواز دلت
آنچنان شور و شعف در دل تو ساز کند
و شکوفائی و سر زندگی آغاز کند
که تو را زندگی ای نازترین
رابط بین خودش بیند و یک خوشبختی .
بی شک این سلسله جنبان جمال موی تو
نازِ اردو زده در همهمه ی گیسوی تو
شور زندگی درون کاشانه ی تو
عاشقان جمله به صف پشت در خانه ی تو
شوق پیدا شدنت در صدف دیده ی من
قصه ی نشنیده ی من
گل من
خانه نشین دل دیوانه ی من
تو چرا ماه شدی
چراغ هر راه شدی
در مملکت دیده من
تو چرا شاه شدی
پادشاهی بخدا شیوه رندانه توست
تو بمان در دل من که دلم خانه توست
عاشقی شیوه مستانه توست.
یک شبی کاش بیایی
به سراپرده محزون دل عاشق من
به تمنای دو چشمم
به فراوانی گرمای دو دستم
بنشینی به تماشای دلم
در سکوت خالی دغدغه های منزلم
و مرا بر سر سجاده عشق
روی مُهر قامت ناز بلندت
زیر سایه سار ابروی کمندت
به تغزل بکشانی
دری از عشق گشایی
و مرا خسته کنی از تب و تاب زندگی.
که مرا باده تو هستی
مُهر و سجاده تو هستی
من همه مست ز چشمان توام
من همه عاشق دستان توام
من همه مست می ناب تو هستم
من پی دیدن در خواب تو هستم
من تو را در صدف عشق نشاندم
در کجاوه به بلندای سخاوت برساندم
در گلخانه دل را ، روبروی تو گشودم
سر تسبیح و سجودم
به تمنای تو کرنش بنمودم
در قنوتم به تو دلبستم و
در زیر سکوت تو شکستم
زیر سرمستی مستت بنشستم
تا ترا عاشق و دیوانه کنم
مستِ مست از می و میخانه کنم
پیش دلبستگیت خانه کنم
پیش دلبستگی ناز مرامت
به تو تقدیم کنم خانه دل را
و ترا ساکن قلبم کنم و
باز ترا از سر مستی
عاشقی ، باده پرستی
به شعار شعر خوبم بنوازم
و ز دوری رخ تو بگدازم
و بسازم به غمت
به صفای شبنمت
که مرا سخت مسخر کرده
و دلم را در هوای سرد پاییز
در طواف هر دو چشمت
به تکاپو وادارد
که ترا شاید یک شبی باز ببیند
پیش چشمت بنشیند
که زهی فکر خیال
که زهی کار محال
که ترا دیدن و خندیدن با تو
زیر آواز قناری
وقت رقصیدن با تو ، به حقیقت نرسد .
دیدن روی تو در فصل بهار
و تماشای تو در جلوه یار
فرصتی بود به اندازه یک تنهایی
که نصیب دل من شد
و فقط رفتن تو مشکل من شد
ای پرنده سفر کرده بیا
تا دم اندکمان باقی هست
در هوای عاشقی پروبالی بزنیم
دست تسلیم به گوشه جمالی بزنیم
و بگوئیم به یاران سفر کرده دل
که پرستوی مهاجر خواهد آمد
و میان لرزش ثانیه ها
دست در دست پرستویی عاشق
دیوانه ای را شاید به ملاقات بیاید
تا دلش شاد کند
وز غمش آزاد کند
که همه خوبی و خوشبختی و آرامش دل
آرزویی است که دیوانه کند
بدرقه راه پرستو
و بگوید دلتان شاد
آسمان زندگیتان آبی
شبتان مهتابی
عشقتان سبز
آرزوتان به توافق
غنچه باغ وجودتان شکوفا
سینه هاتان لبریز از شوق
لبتان پرخنده
مهرتان پاینده
نگاهتان تابنده .
پس پرستوی رئوف
آندم که دلت شاد شد و
از غصه بی همدمی آزاد شدی
یاد آور که کسی
پشت یک تنهایی
و بیاد دل تو
دست در دست خدا گذاشت
تا پیمان بستاند از خدا
که تو را تا به ابد
خانه نشین مهربانیش کند
تو سزاوار چنین پاداشی
چون دلت خانه مهر است
و سراپای وجودت همه خوبی .
ای خدا آنچه که دادی به دل من بستان
و بجایش تو پرستوی غزلخوان مرا
به سراشیبی خوشبختی و نیکی برسان
که مرا جمله پرستوست همه آیت عشق
و پرستوست همه دوست
و پرستوست همه .
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.