در عالمِ تنهایی دیشب من و دل با هم
او با خبر و خرسند من بی خبر و درهم
بی نفت چراغ عمر میسوخت بسانِ شمع
پروانۀ دل میدید اشک است روان نم نم
از سختی و از پستی گفتم ز تهیدستی
یک یک که بو می بینی باشد ز بنی آدم
درخاک ، پریشانی افتاده ز جمعی دون
یارب ز پریشانی بدتر چه دراین عالم
تا کِی رسد این کشتی برساحلِ آسایش
تا چند بباید شد با غم همه دَم مُدغَم
شامِ غم و محنت را پایان نَبُوَد لختی
خورشیدِ سعادت خود بر ما ندمد یکدم
ناگاه دل از جا جست با تندی و با سختی
گفت از چه تو نالان سخت از بهره و از مُقسَم
خلّاقِ ازل بِنوِشت در لوحِ ابد زین پیش
در زندگِیت بینی هرچیز ز بیش و کم
وانگاه چه گریانی سرگشته و حیرانی
خندان تو نه ای امشب افسرده ای و درغم
امشب شبِ آسایش امشب شبِ افزایش
امشب شبِ آرایش امشب شبِ بس مُعظَم
امشب همه برّ و بحر در رقص و نشاط و وجد
امشب همه جنّ و اِنس مسرور و خوش و خرّم
دراین شبِ فرخنده شد حجّتِ حق ظاهر
بِنٌهاد در این عالَم عالی نَسَبی مقدم
این شب بهمه شبها پیوسته نماید فخر
این شب زهمه شبها برتر بُوَد و اکرم
ای حجّتِ یزدانی لطفی و نظر فرما
بر دردِ دلِ ملّت ، کان لطف بُوَد مرهم
شمشیرِ ولایت را بر تارکِ دشمن زَن
که دوست بُوَد یار و او حافظِ مُلکِ جم
بر زاهدیِ آور رحم با قصّۀ پر دردش
کز غصّۀ این ملت دارد همه دَم ماتم
غزلی ناب و زیبا بود